EP12 &EP13

573 110 14
                                    

هنوز پنج دقیقه هم از پیاده رویشون تو اون مسیر پر تردد بار و کلابهای ساحلی نگذشته بود که بالاخره به مقصد مورد نظر چانیول رسیدن.یه ساختمون که از بیرون شبیه بقیه ی کلاب های این اطراف بود . چانیول در رو باز کرد و بکهیون جلو تر از اون وارد جایی شد که یه بار شبانه ی بزرگ و نه چندان خلوت بود .با وجود نور ملایم فضا بکهیون میتونست اون طرف بار یک در خروجی دیگه رو هم تشخیص بده .اما طبقه ی دومی درکار نبود.موسیقی ای با ریتم کند درام و گیتار فضا رو پر کرده بود . بکهیون تمام حواسش به دور و اطرافش بود که یکدفعه دست چانیول پشتش قرار گرفت و اونو به سمت خودش کشید .تازه بکهیون متوجه سه پسری شد که از کنارش رد شدن و داشتن به سمت دری که اونها ازش وارد شدن می رفتن.بدون اینکه حرفی در این مورد بزنه همراه چانیول که هنوز دستشو برنداشته بود به سمت میز سنگی و بلند بار رفت .بکهیون تو فکر کار چند ثانیه پیش چانیول بود و نمی دونست باید ازینکارش خوشحال بشه یا نه.احتمال داشت چانیول فقط برای اینکه بکهیون حواسش به رو به روش نبود ، این واکنش غیر ارادی رو نشون داده باشه تا اون سه نفر راهشون باز بشه و معطل نشن.به هرحال بکهیون خیال نداشت چیزی در این مورد بگه و شبیه متوهم های بی تجربه به نظر برسه. صدای پسر باتندری که ازون سمت میز سمتشون میومد افکار بکهیون رو متوقف کرد و طوری که انگار مدتهاس چانیول رو میشناسه با چشمهای درشت شده و لحن خوشحالی رو به چانیول گفت:
-چانیول خودتی؟ درست می بینم؟
چانیول با لحن صمیمانه ای که برای دوستای نزدیک بکار می برن گفت:
-سه ماه شده نیومدم نه؟ خوشحالم دوباره می بینمت چانگسو. کار و بارت چطوره؟
محکم با هم دست دادند. بکهیون از آشنایی چانیول با پسر بارتندر جا خورده بود .اما در طول احوال پرسی بارتندر با دوست پسرش که ظاهرا بعد سه ماه همدیگرو دیده بودن چیزی نگفت.به نظر میرسید چانیول اونو به جایی آورده که از خیلی وقت پیش همیشه به اونجا می رفته.توجهشو به چانگسو داد که هم سن و سال چانیول به نظر میرسیدو با خنده گفت:
-خودت که می بینی مثه همیشه.اینجا هر شب تا صبح بازه . هم شاهد مسافراس هم اهالی بوسان که میان اینجا و مشروب میخورن و گه گاهی هم تو مستی درد و دلاشونو واسه من میگن .منم شکایتی ندارم و از شغلم راضیم.تو چی؟ هنوز هیچی نشده یه ماموریت دیگه کشوندتت بوسان ؟ هر چند که همیشه از دیدنت خوشحال میشم، اما وقتی الان از در اومدی و دیدم این دفعه تنها نیستی فکر کردم چشمام اشتباه دیده.چیشده که تصمیم گرفتی دوستتم بیاری به پاتوق خلوت کردنای شبانه ت با خودت؟
چانگسو با کنجکاوی به بکهیون اشاره کرد که ازین مکالمات عجیب فقط فهمیده بود چانیول دفعات زیادی به اینجا اومده اونم تنها.چانیول خنده ای به حرف چانگسو کرد که توجه بکهیون رو سمت خودش برگردوند .رو به دو نفری که همدیگرو نمیشناختن گفت:
-بذارید اول به هم معرفیتون کنم.بک چانگسو صاحب این نایت باره که من همیشه میام.البته با دو نفرم شریکه ولی خودش هر شب اینجاست و اینجوری شد که هر دفعه که اومدم حرفامون باهم بیشتر شد و صمیمی شدیم.
بعد رو به چانگسو تا الان داشت با چشمک موافقت آمیزی به معرفی چانیول سرتکون میداد گفت:
- بکهیون دوستم نیست چانگ.دوست پسرمه.این سری فقط واسه تعطیلات اومدیم بوسان و کاری اینجا ندارم.
چشمهای چانگسو درشت شدن و از صورت خندون چانیول به لبخند معذب بکهیون رفت و برگشت زدن.بکهیون که برای اولین بار جلو یک نفر سوم توسط چانیول دوست پسرش معرفی میشد و واکنش این مدلی میگرفت ، سعی کرد حداقل خودش برای حرف زدن پیش قدم شه تا جو رو عوض کنه.پس با خم کردن کوتاه سرش جلوی چانگسو با خوشرویی گفت:
-خیلی خوشبختم.بار قشنگ و باحالی دارید.
چانگسو که انگار تازه متوجه چیزی شده با شگفتی رو به هر دوشون گفت:
-عجب احمقیم من! معلومه که وقتی از دور اونجوری به خودت چسبوندیش تا اون اراذل و اوباش بهش تنه نزنن نمی تونه دوست معمولیت باشه.
چانگسو این دفعه درست حسابی با بکهیون دست داد و در همون حال با خوشحالی گفت:
-این منم که واقعا از آشنایی باهات خوشبختم بکهیون.چانیول تو این یک سالی که میشناسمش هیچ وقت کسی رو با خودش نیاورد اینجا تا حداقل بفهمم سلیقه ش تو دیت کردن چه شکلیه.امشب بالاخره می تونم اینو بهت بگم چانیول.دوست پسرت هم خوشگله هم صداش موقع حرف زدن قشنگه.
بکهیون روی صندلی ای که چانیول براش بیرون کشیده بود نشست و در حالی که پشت سرشو میخاروند در جواب تعریفهای چانگسو با لبخند کمرنگی گفت:
-ممنونم چانگسوشی.
چانیول توی این مکالمه دخالت کرد و همونطور که رو صندلی کناری بک نشسته بود و روی حرفش با چانگسو بود گفت:
-فقط چون اینو نمی دونی میگم چانگ، اما من ازون تایپایی نیستم که دوستم جلوم از خوشگلی دوست پسرم تعریف کنه و مشکلی باهاش نداشته باشم.در واقع فقط چون میشناسمت و می دونم با همه خوش برخورد و صمیمی ای کول برخورد کردم.
چانگسو با خنده روی شونه ی چانیول زد و گفت:
-همه مشتریای بار ازین اخلاق من خبر دارن.تو که دیگه مشتری هم محسوب نمیشی .برای همین انقد خوشحال شدم که دوست پسرتو بهم معرفی کردی.
چانگسو که تو همون برخورد کوتاه به نظر بکهیون واقعا صمیمی و مهربون بود برای بکهیون توضیح داد:
-اینجا کسی منو چانگسوشی صدا نمیزنه بکهیون.تو هم میتونی هیونگ صدام کنی. خب چانیول بگو ببینم کی با بکهیون آشنا شدی؟ چون کاملا مطمئنم آخرین بار که سه ماه پیش رو همین صندلی جلوم نشسته بودی ، گفتی کسی فعلا تو زندگیت نیست.این ینی با بکهیون اخیرا وارد رابطه شدی درسته ؟
چانیول گفت:
-در واقع از خیلی قبل از تر از اون همدیگرو میشناختیم که داستانش مفصله.برای امشب فقط بدون امشب اولین باریه که میایم سر قرار.دفعه ی بعد که اومدیم بوسان بیشتر درموردش حرف میزنیم.
چانگسو با درک موضوع لبخندش بزرگ تر شد و گفت:
-وقتی میگی دفعه ی بعدم میخوای بکهیونو بیاری اینجا ینی رابطه ی جدی ای رو باهم شروع کردید.برای جفتتون خوشحالم ...خب الان دوس دارید چی بنوشید؟ مثل همیشه یا چون شب قرارتونه یه نوشیدنی دیگه میخورید؟
چانیول فکری کرد و گفت:
-یه نوشیدنی دیگه.مثلا از همون کوکتل های معروفت که کل بوسان عاشقشن امشبم داری؟
چانگسو چشمکی زد و گفت:
-این بار شبانه اصن به کوکتلهاش معروفه و همیشه دارم. بکهیون برای تو هم کوکتل مخصوص بیارم یا چیز دیگه ای میخوری؟
بکهیون که میخواست امشب انتخاب نوشیدنی رم مثه انتخاب بقیه چیزا به عهده ی چانیول بذاره تا ایده های پسر بزرگتر رو بهتر بشناسه سرتکون داد وگفت:
-برای منم از همون کوکتل بیار هیونگ.
-اوکی! چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه.
چانگسو با گفتن این حرف دو پسری که کنار هم روی صندلی های پایه بلند بار نشسته بودن رو تنها گذاشت.موسیقی عوض شده بود و آهنگ جدیدی که پخش شد آهنگ پیانویی بود که بکهیون بلد بود.شنیدنش تو این شرایط فکر بکهیون رو پیش پیانوی سفید و دوستنداشتنیش برد که کیلومترها اونطرف تر تو عمارتشون انتظار بکهیون رو می کشید تا توسطش نواخته بشه.بکهیون به این فکر کرد که چانیول تا بحال پیانو زدنشو ندیده.لحظه ای رو تصور کرد که وقتی داره پیانو میزنه چانیول هم اونجا باشه.درست روی مبلمانی که توی اتاق پیانو بود.وقتی این صحنه رو تصور کرد نمی دونست نظر چانیول به پیانو زدنش چی می تونه باشه.اون حتی نمی دونست چانیول از پیانو خوشش میاد یانه .در واقع بکهیون در ساعتهای اولیه ی نصفه شب، روی صندلی بار کنار دوست پسرش نشسته بود در حالی که هنوز مکالمه ای با چانیول نداشت که توش از علایق شخصیشون مثل موسیقی مورد علاقه ، فیلم مورد علاقه و ازین قبیل چیزها رو بهم دیگه بگن .می دونست این مکالمات پیش پا افتاده همون چیزایین که همه ی زوجها برای نزدیک تر شدن از هم می پرسن.اما رابطه ی خودش با چانیول توی موقعیت زمانی و مکانی عجیبی شروع شده بود.اونها با هم کیلومتر ها از شهر خودشون دور شده بودن تا بالاخره اونجا تصمیم بگیرن با هم وارد رابطه بشن و حالا نصفه شب کنار هم تو یه بار نشسته بودن در حالی که بکهیون اولین بار بود که به اینجا میومد ولی برای چانیول یه پاتوق همیشگی بود.همین باعث میشد بکهیون مجبور بشه به مکالمه هایی با چانیول بپردازه که مهم تر از موسیقی مورد علاقه به نظر میرسید.با صداش توجه چانیول رو به خودش جلب کرد.
-چرا همیشه تنهایی اینجا میومدی؟
چانیول در جوابش خنده ی کوتاهی کرد.با سر به اطراف اشاره کرد و گفت:
-به نظرت اینجا برای خلوت کردن فوق العاده نیست؟
بکهیون نگاهی به فضای دنج اطرافش انداخت و گفت:
-هست.می تونستم بگم چون اینجا شهر خودت نیست طبیعیه که تنهایی بیای بنوشی.اما حرفهای چانگسو نشون میده زمانهاییم بوده با یکی که باهاش رابطه داری اومدی بوسان اما فقط اینجا نیاوردیش درست میگم؟
چانیول بین دو ابروش خط افتاد و گفت:
-چرا میخوای بدونی؟
بکهیون با نگاه قفل شده روش گفت:
-چون امشب اولین شب رابطه مونه.چون گفتی وانمود کنم الان تازه ازم خواستی باهم باشیم و منم دارم سعی می کنم زندگی کسی که باهاش قرار میذارمو بشناسم.
چانیول با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه.پس حالا که میخوای بدونی گوش کن.دوست دختر قبلیم دو بار باهام اومد بوسان.وقتایی که سر زمینها با ساختمونا سر و کله میزدم، اون برای خودش میگشت و شبها که برمی گشتم هتل باهم وقت میگذروندیم.وقتی به مناسب پایان کار با تیممون تو رستوران شام میخوردیمم با خودم می بردمش.اما میدونست آخر شب که میام اینجا رو نمیخوام کنار خودم داشته باشمش و می موند هتل. من هیچ وقت تو سئول تنهایی بار و کلاب نمیرم.اما شبهایی که اینجا میومدم یک ساعت تنهایی می نوشیدم تا حواسمو از هر چیز دیگه ای پرت کنم.فرداشم برمیگشتم سئول و دوباره میشدم همون آدم سابقی که دور خودشو شلوغ می کنه و یه لحظه ام تنها نمی مونه.
چانیول صحبتهاشو تموم کردو در آخر بکهیون می تونست بگه الان نسبت به قبل خیلی بیشتر چانیول رو شناخته.همون لحظه چانگسو با نوشیدنی های قرمز خوشرنگ با درصد الکل خفیف که تو لیوانای پایه بلند بود برگشت و بعد از کلی تعریف و تمجید از کوکتلهای عزیزش هرکدوم رو جلوی یکیشون گذاشت .وقتی تنهاشون گذاشت تا از مشتریهایی که تازه اومده بودن سفارش بگیره ، بکهیون که یه لحظه هم نگاهشو از چانیول برنداشته بود چیزی که قبل از اومدن چانگسو با کوکتلها ذهنشو درگیر کرده بود پرسید:
-با تمام این حرفها ، پس چرا امشب با من به اینجا اومدی؟ می تونستی منو به هر جای دیگه ای ببری
چانیول با نیشخندی در حالی که با نی اش بازی می کرد گفت:
-فکر می کنی چرا به چانگسو گفتم دفعه بعدم میارمت؟ دلم میخواست اینجا رو ببینی.دفعه ی بعد بدون مزاحم بیایم بوسان و خاطره های دو نفره بسازیم. به هر حال تو برام مثل هیچ کس دیگه ای نیستی.پس حقته از تمام جاهایی که به عنوان راز نگه داشتم خبر داشته باشی.حتی اگه یه روزی اتفاقی از ساحل هونگده رد شدی میخوام چشمت بیفته به در این بار و یاد من بیفتی
بکهیون هوفی کشید و گفت:
-می دونی چانیول، روز اولی که شناختمت فهمیدم خیلی آدم زبون بازی هستی.اما فکرشم نمی کردم یه روز بخوای با زبون بازی منو گول بزنی.من یه سوال پرسیدم و ببین چقد دراماتیکش کرد.
بکهیون جمله ی آخرشو زیرلب غر زد و باعث خنده ی چانیول شد.چانیول به نوشیدنیش اشاره کرد و گفت:
-زودتر بخور.یه جای دیگه م هست که امشب باید بهت نشون بدم و تا صبح وقت نداریم.
بکهیون از نوشیدنی میوه ای الکلی که واقعا هم طعم خوبی داشت کمی نوشید و با چشمهای کمی گرد شده پرسید:
-مگه قراره امشب جای دیگه ایم بریم؟
-کوکتل سفارش دادم که این وقت شبی بخاطر مشروب خوردن خوابت نگیره و بتونیم بریم اونجا.می دونم ظرفیتت بالا نیست و زود مست میشی.امشبم اصلا وقت خوبی برای مست شدن نیست .
بکهیون با چشم غره نیمی از کوکتلو پایین داد و با حرص گفت:
-خودتم داری از همین کوکتل میخوری و ظرفیت منو مسخره میکنی .
چانیول که لیوان خودشو تموم کرده بود کنارش گذاشت و با خنده گفت:
-خودمم خوردم چون کوکتلهای اینجا حرف ندارن و قبل ازین یه بار بیشتر نخوردم چون درصد پایینش به کار من نمیومد.اما واسه امشب بهترین چیزی بود که خوردم...خب اگه نوشیدنیتو تموم کردی بریم.
وقتی لیوان بکهیون هم خالی شد چانیول این رو گفت و بلند شد .بکهیون هم بلند شد و درحالی که برای جایی که چانیول میخواست نشونش بده کنجکاو بود به اطراف نگاه کرد.چانیول واقعا پر از سورپرایز بود.اول این بار و حالا هم جای دیگه ای که میخواست ببرتش اما حرفی در مورد کجا بودنش نمی زد.حتی زمانی بیشتر به این نتیجه رسید که بعد از اینکه از چانگسو خداحافظی کردن به جای دری که ازش وارد شده بودن، چانیول به سمت در پشتی رفت که بکهیون موقع ورودشون از دور تشخیصش داده بود و به بکهیون هم اشاره کرد که دنبالش بره و وقتی در رو باز کرد بکهیون اسکله و ساحل رو در نزدیک ترین فاصله از بار می دید.تا الان اصن متوجه نشده بود که اون بار انقد به دریا نزدیکه.چون از در اصلیش اینو نشون نمیداد.
-واو...
بکهیون با نگاهی به اسکله ی اطرافشون بی اختیار اینو گفت و چانیول به واکنشش لبخندی زد و دستشو گرفت و گفت:
-فوق العاده س نه؟
بکهیون اعتراف کرد :
-محشره.مطمئنم بوسان تو همین یکی دوساله انقد جاذبه هاش توی هونگده پیشرفته تر شده.
-حالا صبر کن.مطمئنم قراره ازین هم بیشتر سورپرایز بشی.
بکهیون نمی دونست چانیول چه جوری ساعت دو نصف شب حوصله ی سورپرایز کردن و معما ساختن براش داره اما اینو نگفت و فقط دنبالش راه افتاد به جایی که میخواد ببرتش.
اما چانیول در حالی که قدم هاش آهسته تر میشد توجهش به چیزی سمت دریا جلب شده بود که باعث شد بکهیون هم با دیدن چانیول نگاهش رو دنبال کنه و به تنها جت اسکی روی آب که صاحبش تازه ازش پیاده شده بود توجهش جلب بشه.خودش عاشق جت اسکی سوار شدن بود .آخرین بار پارسال که با پدرش به اندونزی رفته بود سوار یکیشون شده بود.البته اینجا غیر از همین یکی جت اسکی دیگه ای دیده نمیشد و به این معنی بود که اینجا برای عموم جت اسکی سواری ممنوع بوداما به نظر میرسید چانیول هم عاشق جت اسکی سواریه و اینکه اینجا کار غیر قانونی محسوب میشه خیلی براش مهم نیست.چون لحظه ای بعد جوری که انگار قصد داره آرامش جای امن و دنجی رو بهم بریزه گفت:
-این دور و بر هیچ جایی برای جت اسکی سواری نیست و منم برنامه شو نداشتم.ولی حالا که یکیش درست جلوی چشممونه نشون میده که باید امشبو برای خودمون هیجان انگیز تر کنیم. مگه نه بک؟
بکهیون اگه میخواست پسر خوبی باشه باید با چانیول مخالفت می کرد و می زد تو سرش تا دست از این ایده های خطرناک و غیر عادی برداره .اما به جاش در حالی که چشمهای خودشم با دیدن جت اسکی برق می زد گفت :
-اون مرد احتمالا مجوز داره و باهاش کار میکنه و این یعنی برای بقیه مردم غیر قانونیه.با این وجود اگه بی خیالش بشم احتمالا خودمو بعدش لعنت می کنم.پس بیا بریم سوارش شیم.
چانیول که انگار منتظر همین تایید بکهیون بود با نیشخندی گفت:
-خوبه که بیبی م مثه خودم با یه ذره قانون شکنی مشکلی نداره..پس بجنب بریم.راضی کردن صاحبش زمان میبره می دونم.
شاید اگه هر کس دیگه ای جای بکهیون بود در دیوونه وار ترین حالت ممکن حداقل اولش از اینکه چانیول اصلا میتونه تو این تاریکی جت اسکی برونه یا نه مطمئن میشد.اما یه حس دیوونه وار تری به بکهیون میگفت فقط به چانیول اعتماد کن و همه چیز درست میشه .برای همین بدون حرف به دنبال چانیول به سمت جایی مرد جت اسکیشو نزدیک آب سیاه دریا گذاشته بود رفت.حضور چانیول باعث شده بود حتی از اون دریای تاریک هم نترسه.انگار همین که چانیول کنارش بایسته احساس امنیت می کرد.در همون زمان چانیول جلو رفت و روبه مردی که قفل جت اسکیش هنوز تو دستش بود با لحن سرحالی که اصلا به ساعت دو نصف شب نمی خورد گفت:
-شب بخیر آجوشی.می خوایم جت اسکیتو اجاره کنیم.می دونم اینجا اجاره نمیدن اما پول بیشتری بهت میدیم .مثلا دو برابر.
بکهیون هم پشت سر چانیول ایستاده بود و صاحب میانسال جت اسکی که بداخلاق به نظر میرسید با نگاهی به هر دوشون گفت:
-جت اسکیمو تو یه اسکله ی حفاظت نشده بدم دست کسی که ممکنه تو تاریکی دریا چپ کنه؟ اگه چیزیت بشه پای منم گیره بچه جون.زودتر برید و نصفه شبی مزاحمم نشید.
چانیول که خودشو برا این حرفا آماده کرده بود دستاشو جلوش قرار داد و سریع گفت:
-نگران نباش آجوشی خودم می دونم باید چیکار کنی که یه جت اسکی چپ نکنه.تاریکی هم مهم نیست.اصن کارت شناساییمو بهت میدم که نگران افتادنش تو آب و خراب شدنش نباشی.
اما مرد که انگار از دو پسر جوان رو به روش بوی دردسرو حس کرده بود با بدخلقی گفت:
-اینجا منطقه ی حفاظت شده نیست.کافیه یکی بفهمه اینو بهتون اجاره دادم تا جریمه سنگین بهم بدن.ممکنه جت اسکی و کارمم ازم بگیرن و بدبخت بشم!
بکهیون که مطمئن بود تو قسمتی از ساحل که ساختمون بار شبانه و ساختمونهای اطرافش پنهانش کرده بودن کسی تردد نمیکنه.چه برسه به اینکه الان نصفه شب بود و محال بود گارد ساحلی اونا رو در حال جت اسکی سواری ببینه. اما صاحب جت اسکی خیلی بد خلق بود و بکهیون فقط یه راه برای راضی کردنش می شناخت.پس خودش دست بکار شد و به مرد گفت:
-نگران نباشید آجوشی.اگه محل کسب و کارتون این منطقه ی توریستیه حتما اسم گروه بیون به گوشتون خورده .شرکت پدرم سازنده ی برجهای توریستی همین منطقه ست.اگه فقط نیم ساعت بذارید همین اطراف با جت اسکیتون دور بزنیم حتی اگه کسی ببینه از اسم خودم استفاده می کنم تا شما آسیبی نبینید.قبوله؟
حرفهای بکهیون روی مرد تاثیر خودشو گذاشت و همین باعث شد بکهیون و چانیول پیروزمندانه به هم نگاه کنن. البته مرد به همین راحتی جت اسکی نازنینشو در اختیارشون نذاشت. قبلش چانیول چند اسکناس هم کف دستش گذاشت که خیلی بیشتر از اجاره ی یک جت اسکی بود و البته به جای کارت شناسایی چانیول، کارت شناسایی بکهیون رو به امانت گرفت تا هم ضمانت جت اسکیش باشه و هم مطمئن بشه بکهیون در مورد هویتش دروغ نگفته .در آخر بالاخره کنار ایستاد تا چانیول با لبخند هیجان زده ای سوار جت اسکی بشه و بعد از روشن کردنش بکهیون هم با خوشحالی پشتش نشست.
بکهیون اون لحظه خودشم می دونست اگه واقعا پدرش بفهمه اون وقت شب تو یه ساحل حفاظت نشده و خلوت و تاریک سوار جت اسکی شده، اول چانیول رو که مسئول مراقب از بکهیون بود مواخذه می کنه و هم به حساب بکهیون میرسه اما حالا که تونسته بود با اسم پدرش به خواسته ش برسه و برای اولین بار پشت چانیول جت اسکی سواری رو تجربه کنه اصلا از کارش پشیمون نبود.
در واقع وقتی چانیول با گفتن منو محکم بگیر، موتور جت اسکی رو روشن کرد و حرکت کرد ، هر فکر آزار دهنده ای به سرعت همون جت اسکی از ذهن بکهیون عقب زده شد.مشخص شد چانیول در مورد اینکه قبلا هم جت اسکی رونده و راه و روششو بلده راستشو گفته. البته بکهیون اگه میخواست مقایسه کنه دفعه های پیش تو شرایط ایده آل تری سوار جت اسکی شده بود.مثلا دفعه ی آخر با پدرش به اندونزی رفته بود.وقتی تو یکی از تفریحگاهای ساحلی میخواست جت اسکی و موج سواری کنه ، هوا روشن بود، تو ساعت کاری تفریحگاه بود و بعدشم یه مربی جلوش نشسته بود و جت اسکی رو می روند .دفعه ی قبلی و قبل ترش هم تو جاهای دیگه اما به همین صورت بو.داما بکهیون قسم میخورد هیچ کدوم ازون تجربیاتش تو بالا بردن آدرنالین خون به اندازه ی امشب هیجان انگیز نیست. غیر قانونی بودن جت اسکی سواری تو این منطقه ، ریسک بالاش تو تاریکی و این واقعیت که چانیول داشت جت اسکی رو هدایت می کرد همه و همه باعث شده بود بکهیون آدرنالینو بیشتر از هر زمان دیگه ای تو عمرش حس کنه. وقتی هر لحظه که با سرعت آب تیره رو میشکافتن و جلو می رفتن، کمر چانیول رو محکم تر میگرفت، هیجانش اوج می گرفت و صداهای بلند و هیجان زده ی هر دوشون توی صدای موتور جت اسکی و برخوردش با قطرات آب گم شده بود. با چانیول که بود می تونست بی محدودیت ریسک کنه ، با خطر کردن آدرنالینو تجربه کنه و در عین حال خیالش راحت باشه که کنترل اوضاع به خوبی دست چانیول هست و می تونه بهش اعتماد کنه که اتفاق بدی نمیفته.
-یوهوووو یوووول این خیلی خوبه!!
صدای فریاد هیجان زده ی بکهیون بالاخره توی صدای موتور جت اسکی شنیده شد و چانیول هم به همون بلندی و با همون هیجان فریاد زد:
-محکم بشین بک. اینجا دور میزنم
دور زدن از همه ترسناک تر بود و از همه بیشتر همون موقع خیس شدن.
بالاخره به اسکله برگشتن و بعد از رد و بدل کردن جت اسکی و کارت شناسایی بکهیون با صاحب جت اسکی ، چانیول و بکهیون در حالی که از شب پر ماجراشون غرق هیجان بودن بلند بلند می خندیدن و درباره ی تجربه ی هیجان انگیزشون حرف می زدن و در مسیر ساحل راه افتاده بودن.بکهیون در حالی که هنوز اثرات هیجان چند دقیقه پیش توی صداش بود با اشاره به مسیر گفت:
-انگار این طرف ساحل به محل قایقرانی میرسه.
چانیول که مشغول بررسی گوشیش بود که مطمئن شه توش آب نرفته گفت:
-آره چون قراره سوار یکیشون بشیم.
بکهیون با تعجب گفت:
- دیوونه شدی؟ همین الانم لباسامون خیس شده و انقد رو جت اسکی جیغ زدم گلوم گرفته.باد دریا بازم بهمون بخوره باید با گلو درد و سرماخوردگی برگردیم ویلا.
اما چانیول ظاهرا که نمیخواست برای برنامه هاش نه بشنوه گوشیشو به جیب زیپدارش منتقل کرد . یکدفعه بکهیون رو به خودش چسبوند .درحالی که وجد و هیجان تو صدای چانیول هم شنیده میشد به بکهیونی که انتظار اینکارو نداشت حرفی زد که کاملا بی ربط به حرف بکهیون بود.
-چرا دیگه همونجوری که رو جت اسکی بودیم یول صدام نمی کنی؟
بکهیون که گونه ش به هودی مشکی چانیول چسبیده بود آب دهنشو قورت داد و گفت:
-دوس داری یول صدات کنن؟
چانیول جمله شو اصلاح کرد و گفت:
-دوس دارم فقط تو اینطوری صدام کنی.
بکهیون قبل ازینکه دوباره ضربان قلبش از اون حرفها و اون همه نزدیکی بالا بره خودشو عقب کشید و رو به چشمهای خندان چانیول حرف خودشو پیش کشید.
-من هنوز سردمه.دلم نوشیدنی گرم میخواد.
چانیول بی توجه بهش دوباره بکهیون رو به خودش چسبوند و درحالی که صداش زیرگوش بکهیون بود گفت:
-منم دارم سعی می کنم گرمت کنم عزیزم.بهتره وول نخوری و منم قول میدم تو مسیرمون سردت نشه.
بکهیون که با دست چانیول که پشتش رو کاملا دربرگرفته بود، گرم تر شده بود چیز دیگه ای در جواب زمزمه های خوشایند چانیول نگفت در حالی که هر دو سرعت قدم هاشونو پایین آورده بودن آروم پرسید:
-قایق توی برنامه ی امشبت بود درسته؟
از همونجا که سرش رسما توی آغوش چانیول بود ، پسر بزرگتر گفت:
-آره. میخوام یجایی رو بهت نشون بدم که فقط با این قایقها میشه بهترین نما رو ازش داشته باشی.
وقتی به قایق های شخصی سفید رنگ رسیدن ، بکهیون پیشنهاد داد که این بار خودش حساب کنه اما چانیول با پس دادن کارت مشکی بکهیون، کارت خودشو روی کارتخوان مردی که پشت کیوسک نشسته بود کشید و این بار برخلاف جت اسکیه کاملا قانونی و بی خطر سوار یکی از قایق ها که راننده ش تو کابین منتظرشون بود شدن.قبل ازینکه قایق که حالا طنابهاشم براشون باز کرده بودن حرکت کنه ، کاپیتان از کابین بیرون اومد و سرویس خدماتی مسافرهاشونو از اتاقکی که با یک راه پله ی کوتاه به طبقه ی زیرین قایق میرسید، آورد .وقتی بکهیون قوری چای ، دو فنجون و یه ظرف شیرینی ای رو که همه ش تو یک سینی از دست کاپیتان به میز جلوشون منتقل شد دید تازه متوجه شد چرا چانیول به مخالفتش اهمیت نمیده .با دیدن شیرینی های توی ظرف متوجه شد جت اسکی سواری و هوای ساحل باعث شده دلش از گرسنگی ضعف بره .چانیول بعد ازینکه کنار بکهیون روی صندلی های راحت قایق لم داد از کاپیتان خواهش کرد براشون یه پتو هم بیاره و کاپیتان با کمال میل از همون طبقه ی پایین یه پتوی بسته بندی شده هم براشون آورد و قبل از برگشتن به کابینش گفت:
-وقتی حرکت کنیم دریا سردترم میشه اما مسیرمون توی شب صد برابر زیباتر از روزه و ارزششو داره.خوب خودتونو بپوشونید و از مسیر لذت ببرید.
قایق کم کم حرکت کرد و از اسکله دور شد .همه چیز داشت قشنگ و آروم پیش میرفت.مدتی پیش در حال تجربه ی سرعت و هیجان بودن و حالا توی قایق تفریحی که به نرمی روی موجهای تاریک حرکت می کرد کنار هم آروم گرفته بودن.با فاصله ی کمی از هم یه پتو روی شونه هاشون پیچیده شده بود و بکهیون در حالی که از قوری توی فنجونهای روی میز چای میریخت گفت:
-احساس میکنم کل کالری اون شامی که خوردیمو همین نیم ساعت پیش سوزوندم .با این که بخاطر سرما نمیخواستم سوار شم ، باید بگم من عاشق اینجور قایق های تفریحی ام.
یکی از فنجون های چای که بخار ازش بلند میشدو دست چانیول داد .چانیول به دیواره قایق تکیه داد و گفت:
-با اینکه قبلا ممکنه با پدرت جاهای خیلی بهتری رفته باشی، اما دلم میخواست امشب همچین چیزیو باهم تجربه کنیم.
بکهیون نگاهی به چانیول انداخت که فنجون چای رو نزدیک دهانش برده بود. به آرومی گفت:
-آره من خیلی جاها رفتم.چین ، ماکائو ، اندونزی ، ژاپن.پدرم می رفت سفر کاری و منم میبرد.اما چه فایده تجربه ی تمام جاهای قشنگی که میدیدم با بادیگاردی بود که از بابام پول گرفته بود تا مراقب باشه من گم نشم یا تو دردسر نیفتم.نمی تونم منکر این بشم که با همین شرایط هم خیلی بهم خوش میگذشت اما همیشه دلم میخواست تو این جور تجربه ها یکی به عنوان دوستم کنارم باشه نه به عنوان یکی که داره فقط داره شغلشو انجام میده.
بکهیون این رو گفت و بعد تا یک دقیقه غیر از صدای آرامش بخش موج های دریا صدایی نمیومد.چانیول نگاه ناخواناشو از روی بکهیون برداشت.در حالی که هر دو فنجون های داغ چای دستشون بود، چانیول دوباره به بکهیون که سکوت کرده بود نگاه کرد و یه دفعه یه شیرینی توی دهن بکهیون گذاشت .انگار هیچ کدوم ازین حرفها بینشون رد و بدل نشده بود با لحن سرگرمی گفت:
-بخور رنگت پریده.نمی دونم وسط دریا بودن رنگتو پرونده یا اینکه با من وسط دریایی.
بکهیون شیرینی بزرگ توی دهنشو جوید و وقتی دهنش خالی شد با لحن کفری گفت:
-رنگم از گرسنگی پریده و رنگ خودتم همینجوریه.لازم نبود به من شیرینی بدی خودت بخور!
چانیول که انگار نگاه کردن به حرکات بکهیون به اندازه ی کافی براش سرگرم کننده بود با شصتش خرده شیرینی رو از گوشه لب بکهیون پاک کرد وسمت لب خودش برد و مک زد و چشمهای درشت شده ی بکهیون فقط شیطنت چشمهای درشتشو بیشتر کرد و گفت:
-اینطوری نگام نکن. وقتی داری یه چیزی میخوری خیلی بامزه و خوردنی میشی .تازه خوشحال باش که دارم به خواسته ت برای امشب احترام میذارم که زیاده روی نکنم .وگرنه وقتی وسط نا کجا آباد با هم تنهاییم دیگه کی میتونه جلومو بگیره که تا نفس داری نبوسمت؟
از قیافه ی چانیول موقع گفتن جمله آخرش معلوم بود که واقعا واسه ی این موضوع حرصی شده و این دفعه نوبت بکهیون بود که با لحن سرگرمی بخنده.
بعد از اون بکهیون مشغول تماشای ستاره ها شد .آسمون وسیعی بالای دریا و دور از آلودگی نوری پوشیده از ستاره های درخشان بود و کمی بعد بکهیون بی تعارف دراز کشید و سرشو رو پای چانیول گذاشت تا به گفته ی خودش آسمون پر ستاره رو بهتر ببینه و تو ده دقیقه ی بعدی یه بند در مورد ستاره هایی که میشناخت برای چانیول وراجی می کرد.اما چانیول بیشتر ازینکه به ستاره ها نگاه کنه یا به شناختنشون توی صورت فلکی علاقه ای داشته باشه، به صورت پسر کوچیکتر روی پاش نگاه می رد که زیر نور ستاره ها می درخشید و به صداش گوش میداد که با علاقه راجع به ستاره ها صحبت می کرد.
کم کم تغییر ظاهر اطرافشون نشون میداد به ساحل جدیدی رسیدن . قایق از کنار برجهای غول پیکر بوسان رد میشد و بکهیون از همونجا که دراز کشیده بود با اشاره به آسمون سیاه و پر ستاره با لحن ذوق زده ای گفت:
-وای یول چقد خوبه که بعد از ساعت کاری برجهای توریستی اینجاییم. وگرنه چراغای پر نورشون نمیذاشت ستاره ها به این خوبی دیده بشن.
چانیول با خنده ی کوتاهی گفت:
-بیون بک،به عنوان پسر یه برج ساز حرفت عجیب نیست؟
بکهیون به چانیول نگاه کرد و با ابروهای بالا رفته گفت:
-اینکه ستاره ها رو از برجها بیشتر دوست داشته باشم عجیبه؟ تو چطور می تونی ستاره ها رو تماشا نکنی؟ وقتی اینجاییم نمی تونم ازشون چشم بردارم.
چانیول همونطور که به صورت بکهیون روی پاش نگاه می کرد گفت:
-همین الان دارم به یکیشون نگاه می کنم بک.نیازی ندارم تو آسمونها دنبال ستاره بگردم.
بکهیون حرفی به ذهنش نمی رسید که بگه.چانیول هم ظاهرا منتظر جواب نبود.درحالی که آهسته شصتش رو روی گونه ی نرم و سفید بکهیون می کشید زمزمه کرد:
-توی همین چشمهای کوچیکت یه کهکشان بزرگ داری .انقد بزرگه که هنوز نتونستم کشفش کنم ، فقط می دونم دلیل اینکه وقتی نگام می کنی چشمات برق می زنن همین کهکشانیه که توش می بینم.
-یول...
بکهیون نمی تونست اون لحظه رو بی خیال بشه.اما چانیول انگشتشو روی لبش گذاشت و گفت:
-هیشش، لازم نیست چیزی بگی.فعلا هیچی بهم نگو تا امشب تموم بشه.
چانیول نگاهشو به سمت چپشون برگردوند و گفت:
-رسیدیم.اینجا چیزی بود که میخواستم ببینی.
بکهیون به آرومی سر جاش نشست تا چیزی که چانیول میگفت رو ببینه.پیدا کردنش اصلا سخت نبود ،در نزدیک ترین ساحلی که ازونجا معلوم بود ، برج سر به فلک کشیده ای قدرت نمایی می کرد که از برج های اطرافش بلند تر بود و زیر تابلوی بزرگی که درست روی آخرین طبقه ی برج نصب کرده بودن ، نماد گروه بیون دیده میشد.اما بکهیون نیازی به اون نماد نداشت تا بدونه گروه بیون به تازگی این پروژه ی عظیمو به ثمر رسونده و با شگفتی گفت:
-آخرین باری که دیدمش هنوز داشتن میساختنش.می دونم تو هم تو تیم اجراییش بودی . ...خدای من چقد قشنگ و با شکوه شده .از برج های دور و برش خیلی بیشتر به چشم میاد.
چانیول که از حرف بکهیون غافلگیر به نظر میرسید گفت:
-در واقع اینجا اولین پروژه م بعد از پیوستن به گروه بیون بود و یجورایی برام ارزش بالایی داره.برای همین میخواستم حالا که تازه تموم شده تو هم ببینیش. اما فکر نمی کردم خودت بدونی که من تو تیم اجراییش بودم.پس اونقدرام که فکر می کردم بی خبر از این کارا نیستی.
بکهیون که هنوز با شگفتی به شکوه برجی که با نزدیک تر شدن قایق بهش لحظه به لحظه دم نظرشون بزرگتر هم میشد نگاه می کرد، با خنده گفت:
-درست فکر کردی .نه بابام در مورد جزئیات ساخت و سازمون میاد واسه من میگه نه من علاقه دارم که بپرسم.اما چون این برج از شش هفت سال پیش جزو برنامه های بلند مدت بابام بود مدام حرفش تو خونه بود.وقتی بالاخره مشکل مالیاتش حل شد و پروژه کلید خورد یادمه شش ماهم بابام هر شب سر شام غر می زد که مهندساش با ناشیگری فقط دارن باعث میشن هر روز بیشتر واسه اینجا مالیات بده.تا اینکه تو و یکی دو تا مهندس دیگه رو استخدام کرد تا این برج رو که انقد روش سرمایه گذاری کرده بود به بهترین نحو ممکن بسازین.انقد اینجا براش اهمیت داشت که یه روز منو آورد بوسان فقط برای اینکه برج نیمه ساخته رو از نزدیک ببینم.
بکهیون که حالا ایستاده بود ،با انگشت به یکی از برج های کوتاه تر روبه رویی اشاره کرد و درحالی که با به یادآوردن اون خاطره لبخند می زد گفت:
-اون شب تو طبقه ی آخر اون برج، جلوی پنجره دوتایی با بابام وایساده بودیم تا از بالا به کار نگاه کنیم .من به اون سازه ی غول پیکر نیمه کاره نگاه می کردم و بابام با نگاه بهش نیم ساعت تمام از آینده ی اون برج می گفت و اینکه آرزوهای بزرگی برای راه اندازیش داره .مدام هم اسم تو رو میاورد و میگفت چانیول با اینکه جوونه ولی بهترین مهندسیه که می تونست اینکارو به سرانجام برسونه.
چانیول که کنارش ایستاده بود با خنده موهای بکهیون رو کمی به هم ریخت و با لحن شوخی گفت:
-ببینم نکنه بخاطر تعریفایی که ازت کردم داری اینا رو الکی بهم میگی؟ چون رئیس بیون ازون آدمای سختگیر و جدیه که تو هیچ شرایطی انقد از آدم تعریف نمی کنه.
بکهیون با مشت به سینه ی چانیول کوبید و باعث شد خنده ش بلند تر بشه و با غرغر گفت:
-میخوای وانمود کنی نمی دونی بابام چقد ازت تعریف میکنه؟ ایش عوضی.حتما بابامو چیز خور کردی که انقدم بهت اعتماد داره.
حرفش خنده ی چانیول رو حتی بیشتر هم درآورد و گفت:
-بدجنس نباش.این برج دیگه تبدیل به بخشی از جاذبه های توریستی بوسان شده که خیلی از توریستا که برای قایق سواری میان اینجا بهش نگاه می کنن و باهاش عکس میگیرن .با اینکه بیشتر طبقاتش هنوز خالی ان ، چند تا نمایندگی لباس تو طبقات راه اندازی شده ش شروع به کار کردن که تبدیل به یکی از مرکز خرید های اصلی مردم تو این منطقه شده .
بکهیون که با لبخند برج رو نگاه می کرد و طوری که انگار با خودش حرف می زد گفت:
-الان که نمای کل برج کامل شده و طبقاتشم تو مرحله راه اندازیه فقط می تونم بگم بابام حق داشت اون مهندسای بی عرضه رو اخراج کرد و به جاش تو و چند نفر دیگه رو آورد.نیازی نیس حتما عمران خونده باشم که بفهمم طراحی همچین برجی کار هر کسی نیست.
قبل ازینکه قایق کم کم از برج دور بشه هر دو برای آخرین بار به نمای کلیش نگاهی انداختن و دوباره سرجاشون نشستن . بکهیون پتویی که کف قایق افتاده بود رو برداشت و روی صندلی گذاشت.ناگهان چانیول با گرفتن چونه ی بکهیون نگاه پسر کوچیکترو متوجه خودش کرد و با لحن جدی ای گفت:
-می دونی بک ،شاید خودتم اینو تجربه کرده باشی.اینکه موفقیت های بزرگ به تنهایی نمی تونن باعث شن احساس رضایت داشته باشی.چون همینکه به موفقیت برسی حالا انتظار خودت و بقیه رو بالا بردی.دیگه نمی تونی مثل قبل زندگی کنی.باید مدام پیشرفت کنی.مدام منتظر موانعی مثل رقیبا یا نظرات منفی بقیه باشی .مسخره س اما همین فکرا باعث شد حتی بعد از تموم شدن کار این برج کم کم به جای احساس رضایت از خودم، فکرای آزار دهنده مدام سراغم بیان.اما الان چیزی رو فهمیدم که تا امشب برام وجود خارجی نداشت ...الان که این حرفها رو از زبون تو شنیدم می دونی با خودم چی گفتم؟ گفتم گور بابای همه چیز...مهم نیست اگه همین فردا ده نفر برام رقیب کاری بشن یا نصف شرکت باهام دشمن بشن.مهم اینه که کارم به چشم بکهیون قابل تحسین اومده.شاید به نظرت بچگانه باشه اما دارم راستشو میگم.ازین به بعد فقط نظر تو برام مهمه بکه
بکهیون به دقت به چشمهای جدی چانیول نگاه کرد.اون پسر در ظاهر همیشه انقد با اعتماد به نفس راه میرفت و حرف می زد که بکهیون فکر نمی کرد اونهم مثل هر آدم دیگه ای که تو مسیر موفقیت و پیشرفت قرار گرفته، ممکنه گاهی به تواناییای خودش شک کنه.درسته ، این اتفاق برای همه ی آدمها می افتاد و همیشه مهم بود یکی کنارت باشه تا بهت بگه کافی هستی.
اما این واقعیت داشت که بکهیون چانیول رو تحسین می کرد.هر لحظه بیشتر از قبل.در واقع
بیشترشون رو هم به زبون نیاورده بود اما هر چیزی راجع به چانیول از نظر بکهیون تحسین بر انگیز بود.
.قایق مدتها پیش دور زده بود و داشت به اسکله ای که توش سوار شده بودن نزدیک میشد تا پیاده شون کنه و هر دو در سکوت نشسته بودن و به دریای اطرافشون خیره و غرق فکر شده بودن .
بکهیون اتفاقات اون شب رو مرور کرد.اینکه چانیول خلوتگاهشو نشونش داده بود و به دوستش معرفیش کرده بود.اینکه چانیول در مسخره ترین شرایط ممکن بهترین تجربه ی جت اسکی سواری عمرشو بهش داد. اینکه با هم سوار قایق شدن تا چانیول دستاوردی که خودش سهم بزرگی توش داشت ولی در واقع مال بکهیون بود رو نشونش داد و در نهایت بهش گفت که نظرش از هر چیزی براش مهم تره.
بکهیون می دونست امشب فراتر از ایده آلی بود که وقتی یواشکی از پله های ویلا پایین میومد تا به دیدن چانیول بره تو سرش داشت.
میخواست تمام حس خوبی که گرفته رو به چانیول برگردونه.چانیول حقش بود بدونه که امشب برای بکهیون با ارزش بوده.
به سمت چانیول برگشت و برای اینکه حرفهاشو بهتر منتقل کنه با جلب نگاه چانیول به آرومی دستهاشو دو طرف صورت پسر بزرگتر گذاشت و زمانی که چشمهای چانیول چشمهاشو نگاه کرد بکهیون شروع به صحبت کرد:
-می دونم گفتی تا امشب تموم نشده لازم نیست چیزی بگم اما می دونی یول، اینکه وسط دریا و تو قایق تنهاییم، اینکه فقط من و تو روبه روی همیم و کس دیگه ای اینجا نیست...حس اینو بهم میده که باید حرفهایی که همین الان تو سرمه رو همینجا بهت بزنم.چون ممکنه همین که پامون به خشکی برسه جرئت گفتنشونو از دست بدم.پس گوش کن چون لازمه بدونی...امشب بهترین قرار زندگیمو تجربه کردم...در واقع یادم نمیاد آخرین بار کی انقد خوشحال بودم...مثلا شاید زمانی که مادرم زنده بود و یه خانواده ی سه نفره بودیم هم خوشحال بودم.اما خاطره ش انقد دوره که به حساب نمیاد.بعد از اونم کم نبودن روزایی که احساس خوشحالی کردم اما الان این حرفها مهم نیست.امشب من بعد از مدتها احساس خوشبختی کردم یول...می دونم ممکنه هر چیزی در آینده پیش بیاد اما ، من دلم میخواد پیشم بمونی.واسه خیلی از حرفها هنوز خیلی زوده.اما از یه چیز مطمئنم.اونم اینه که نمیخوام ازین به بعد لحظه هامو بدون تو بگذرونم.
بکهیون توی چشمهای شفاف چانیول گم شده بود و مهم نبود اومدنه توی ماشین چی گفت و چقد گارد گرفته بود.بکهیون فقط میخواست این دفعه خودش برای بوسیدن پیش قدم بشه . تمام مدت که حرفاشو می زد با دستهاش صورت گرم چانیول رو با دستهاش گرفته بود و حالا که صحبتاش تموم شده بود، صورتشو به آرومی جلو برد بوسه ی نرمی رو با چانیول شروع کرد که بلافاصله دو طرفه شد و حسش برای بکهیون درست مثل دفعه ی اول بود.با این تفاوت که بوسیدن زیر آسمون پر ستاره و تو یه قایق وسط دریا ، چیزی بود که از دیوونه وار ترین تخیلات بکهیون هم رویایی تر بود.دلش میخواست این بوسه هیچ وقت تموم نشه و به نظر میرسید چانیول هم همینو میخواد و اینکه ممکنه کاپیتان قایق از توی کابینش تصادفا ببینتشون اصلا مهم نبود. با اینکه هر دو نفس کم آورده بودن بوسه ای که عمیق تر هم شده بود رو قطع نکردن و شاید اگر قایق در نزدیکی اسکله سرعتشو پایین نمی آورد و با تکون های نرمی متوقف نمیشد، هر دوشون باز هم با اشتیاقی که از اعتراف بکهیون سرچشمه می گرفت ،به بوسیدن هم ادامه میدادن.
قبل ازینکه اول بکهیون از قایق پیاده شه چانیول اونو به سمت خودش برگردوند و تا چیزی بگه.وقتی نگاه منتظر بکهیون رو دید نفس عمیقی کشید و گفت:
-بذار منم قبل ازینکه پامون به خشکی برسه جوابتو بدم...قرار نیست بذارم از این بعد روز و شبت بدون من بگذره بکهیون.شاید برای خیلی از حرفا زود باشه اما ازت ممنونم.من تا حالا با هیچ کس ، چیزایی رو تجربه نکردم که امشب با تو تجربه شون کردم....
بکهیون جوابشو فقط با یه لبخند داد.سری تکون داد و به نوبت از قایقی که طنابهاش به اسکله بسته شده بود پیاده شدن.
***
وقتی ماشین چانیول توی پارکینگ ویلا و درست جای قبلیش پارک شد ، ساعت از چهار نیمه شب گذشته بود .هر دو پسر با خستگی از پله های ویلا بالا رفتن.وقتی به راهروی حد فاصل اتاق هاشون رسیدن مقابل هم ایستادن .بکهیون با صدای آهسته ای که کای و کیونگسو رو بیدار نکنه گفت:
-امیدوارم کای یهو تصمیم نگیره قبل طلوع آفتاب بره دوش بگیره و سر و صدا راه بندازه.چون به معنای واقعی کلمه له ام.
چانیول با خنده ی خسته ای گفت:
-می تونی به جاش بیای اتاق من و بدون سر و صدای کای و کیونگسو بخوابی.مطمئن باش به نفعته چون تخت اتاق من هم دو نفره س و هم چون مال یه زن و شوهر دیگه س بخوامم نمی تونم بجز خوابیدن روش کار دیگه ای بکنم.
بکهیون با لبخند بی رمغی گفت:
-آره صبحم کای و کیونگسو که میان بیدارت کنن منم اونجا می بینن.میخوای بهشون بگم چون کابوس دیدم رفتم بغل چانیول خوابیدم؟
چانیول که چشمهاش از خواب دو دو می زد گفت:
-می دونم آره نمیشه. فعلا واسه بوسیدنتم باید دور و برمو چک کنم اما وقتی برگشتیم سئول تلافی همشو درمیارم یادت نره.
بکهیون که مغزش از شدت خستگی قدرت پردازش نداشت خمیازه ای کشید و گفت:
-باشه یول.بیا تا قبل از بیدار شدن بقیه حداقل چند ساعتی بخوابیم.فعلا شب خیر.
چانیول خم شد و در عرض یک ثانیه کوتاه بوسیدش و گفت:
-شب بخیر عزیزم.
بکهیون لبخند کمرنگی زد و هر دو به اتاق های خودشون برگشتند.در حالی که پنجره ی اتاق سپیده دم رو نشون میداد بکهیون با اینکه می دونست امروز نمی تونه به اندازه ی کافی بخوابه ، با همون لباسها بدن خسته شو روی تختش انداخت و با لبخندی که یک لحظه هم از روی لبش کنار نرفت، به خواب عمیقی فرو رفت.

***
6000 تا ^^
یاداوری میکنم که رای دادن هاتونم داره ناامید میکنه :| ستاره و کامنت برای این دو قسمت که یجا آپ کردم زیاددد میخوام

April Fool's Day (دروغ آپریل)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant