EP26 &27

401 90 31
                                    

به یکی از مهم ترین قسمتهای داستان رسیدیم . وت و کامنت فراموش نشه
**************************************
بکهیون با نفس های لرزون اسم و فامیل آجوما رو به پذیرش گفت و وقتی فهمید مراقبت های ویژه که آجوما توش بستری شده کجاست با قدم های شتابزده به سمتی که مسئول پذیرش گفته بود قدم برداشت. صدای قدم های بلند چانیول که پشت سرش میومد رو شنید.وقتی به راهروی مورد نظر رسید سه قیافه ی آشنا رو دید. کای و جینا که روی نیمکت های کنار دیوار نشسته بودن و سهون که با کلافگی در طول راهرو قدم میزد .با اومدن بکهیون و چانیول توجه همه به سمتشون جلب شد. بکهیون به سمت سهون رفت و از گوشه ی چشم دید که کای و جینا بلند شدن و به سمتش اومدن. نفس زنان از سهون که رنگ به رو نداشت پرسید:
-حالش چطوره ؟
و در همون حال به در بسته ی اتاق مراقبت های ویژه نگاه کرد که آجومای مهربونش اونجا بیهوش افتاده بود...
-وقتی آمبولانس رسوندش اینجا مستقیم آوردنش تو مراقبت های ویژه .توی آمبولانس قلبشو احیا کردن ولی گفتن هر لحظه ممکنه دوباره رگهاش بگیره..باید منتظر بمونیم...
بکهیون با صدایی که به زور درمیومد گفت:
-چرا اینطوری شد؟ آجوما که سابقه ی بیماری قلبی نداشت...مگه امشب چه اتفاقی افتاد ؟
جینا خواهر بزرگتر کای، شروع به صحبت کرد و بکهیون تازه به دختر عمه و پسر عمه ش نگاه کرد که نگرانی تو صورت هر دوشون موج میزد.
-برای ما هم عجیبه بک. امشب همه چیز عالی بود .سهون کیک تولدشو فوت کرده بود و آجوما کیکو برد آشپزخونه تا تقسیمش کنه و منم رفتم کمکش. وقتی داشتیم برشهای کیکو تو بشقابا میذاشتیم داشت در مورد خاطرات بچگی سهون و اینجور چیزا حرف می زد که یهو دیدم قلبشو گرفته و نفسش بالا نمیاد. تا داد زدم که یکی بیاد کمک از هوش رفت و افتاد رو زمین ...
همه در سکوت به حرفهای جینا گوش میدادن که اشکهاش رو صورتش ریخته بود. کای آروم شونه های خواهرشو نوازش کرد و گفت:
-آروم باش نونا .اون حتما حالش خوب میشه.
بکهیون هنوز هم گیج بود و درک نمی کرد چرا این اتفاق افتاده .وقتی دست چانیول رو دور کمرش حس کرد تازه یادش افتاد که اون هم اونجاست.چانیول آروم بهش گفت:
-بهتره بشینی بک.فعلا کاری جز صبر کردن از دستمون برنمیاد.
بکهیون روی یکی از نیمکتهای خالی نشست و نفس عمیقی کشید. نگاهی به در بسته ی مراقبت های ویژه انداخت و به دلایلی احساس عذاب وجدان می کرد. اون لحظه ای که مشغول عشق و حال با دوست پسرش بود آجوما به اون حال افتاده بود ...با اینکه حضورش تو خونه نمی تونست چیزی رو عوض کنه اما دست خودش نبود. مغزش به طرز غیر منطقی ای سرزنشش می کرد و استرس داشت از پا درش می آورد.
-حالت خوبه؟
نگاه بی رمغی به چانیول انداخت که تمام مدت داشت نگاهش می کرد .به نقطه ی نا معلومی خیره شد و با صدای گرفته ای گفت:
-اگه از دستش بدم مثل اینه که دوباره مادرمو از دست داده باشم...من...
وقتی بغضش دوباره به گلوش برگشت چانیول دستشو با هر دو دستش گرفت و گفت:
-هیشش...بهش فکر نکن. همین که هنوز خبری نشده خودش خبر خوبیه پس دیگه ازین فکرا نکن. من میرم آب بخرم. همین جا بمون تا برگردم باشه ؟
بکهیون با اینکه تقریبا متوجه حرفهای چانیول نشده بود سر تکون داد.چند دقیقه بعد ازینکه چانیول رفت متوجه شد کس دیگه ای جای چانیول نشسته و وقتی شروع به صحبت کرد متوجه شد کایه .بکهیون هنوز خیره به همون نقطه بود.
-بک
بکهیون به کای نگاه کرد که مشخص بود دنبال فرصت بوده تا باهاش صحبت کنه.
-بک...شاید فرصت فوق العاده ای برای این حرفها نباشه، اما میخوام...منو بابت حرفهای اون روزم ببخشی.حق با تو بود. من نباید انقدر سریع چانیولو قضاوت می کردم و اون حرفهای وحشتناکو می زدم.
بکهیون دوباره به رو به رو خیره شد. حقیقتا دیگه اونقدرها هم از کای عصبانی نبود و دلیلی نداشت که نبخشتش. الان مسائله ی مهم تری وجود داشت که به خاطرش نگران بود .پس گفت:
-مهم نیس کای .فراموشش کن.
-پس منو بخشیدی؟
-آره
کای لبخندی زد و قبل ازینکه حرفی بزنه دکتر آجوما از اتاق بیرون اومد و بلافاصله بکهیون و سهون جلوتر از همه دورشو گرفتن. سهون پرسید:
-حالش چطوره دکتر ؟
دکتر نگاهی به افرادی که دورشو گرفته بودن انداخت و گفت:
-خوش بختانه خطر رفع شده و تا چند دقیقه دیگه به بخش منتقل میشه. اما باید فعلا اینجا تحت نظرمون بمونه. حداقل تا فردا تا خیالمون از استیبل شدن شرایطش راحت بشه.
بکهیون و سهون به وضوح نفس راحتی کشیدن و صدای خداروشکر گفتن جینا از پشت سرشون شنیده شد. بکهیون به سرعت پرسید:
-وقتی به بخش منتقل شد می تونیم ببینیمش؟
دکتر گفت:
-امشب نه. امشب فقط یکی از اعضای خانواده ش باید همراهش بمونه .بقیه اگه خواستن میتونن فردا صبح بیان ملاقاتش.
بکهیون گفت:
-من کنارش میمونم.
دکتر نگاهی به بکهیون انداخت و گفت:
-شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
-دایه مه .من مثل پسرش میمونم. اگه منظورتون اینه که فقط خانواده ی واقعی میتونن بمونن باید بگم فقط یه خواهر و یه دختر داره که خواهرش خودش خیلی بیماره و نمی تونیم بهش خبر بدیم و دخترشم تو یه شهر دیگه کار میکنه پس خواهش میکنم بذارید من بمونم.
دکتر با دقت به حرفهای بکهیون گوش داد و گفت:
-بسیار خب. پس فقط شما می تونید بمونید. بقیه بهتره زودتر بیمارستانو ترک کنید.
وقتی دکتر رفت سهون به بکهیون گفت:
-بک تو بهتره برگردی خونه. فک نکنم پدرت اجازه بده شب تو بیمارستان بمونی.
بکهیون میدونست اگه یه نفر باشه که به اندازه ی خودش آجوما رو دوست داشته باشه اون سهونه اما سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-مهم نیست پدرم چی میگه. من امشب کنار آجوما نبودم. الان میخوام پیشش بمونم تا مطمئن شم حالش خوب شده.
چانیول با بطری آب معدنی برگشت و وقتی دید همشون سر پا ایستادن نزدیک رفت و پرسید:
-چیشده؟
بکهیون با لبخند گفت:
-خطر رفع شده یول
چانیول هم با لبخند گفت:
-دیدی گفتم خوب میشه؟ بیا
بکهیون بطری آبو از رو از دست چانیول گرفت و تازه فهمید چقد گلوش خشک شده .چند جرعه آب خورد و همراه بقیه منتظر بیرون آوردن آجوما شد.
چند دقیقه بعد تخت آجوما رو از مراقبت های ویژه به بخش انتقال دادن. تو همون چند لحظه بکهیون تونست آجوما رو ببینه که هنوز دستگاه اکسیژن و سرم بهش وصل بودن و اونجوری دیدنش قلبشو به درد می آورد.
جینا کیفش رو از روی صندلی برداشت و گفت:
-فردا صبح که آجوما به هوش اومد میام ملاقاتش. کایا بیا بریم
بکهیون رو به چانیول و سهون گفت:
-بهتره شما دوتا هم زودتر برید. من اینجا میمونم.
چانیول که در جریان نبود با اخم گفت:
-قراره تو بمونی؟
سهون آهی کشید و گفت:
-بک ، هنوزم میگم بهتره تو بری. من مشکلی با اینجا موندن ندارم.
-منم مشکلی ندارم
چانیول گفت:
-منم باهات میمونم.
بکهیون با کلافگی گفت:
-لازم نکرده و اجازه شم نمیدن. هر دوتون برید .
با این حرف ،چانیول و سهون ناخوداگاه نگاهی به هم انداختن .سهون بدون حرف سر تکون داد و گفت:
-هر وقت آجوما به هوش اومد خبرم کن. حتی اگه نصفه شب باشه مهم نیست. باشه ؟
-باشه
سهون این رو گفت و پشت سر کای و جینا راهی شد.بکهیون وقتی به پشت سر سهون نگاه میکرد ناخودآگاه به این فکر کرد که سهون فهمیده اون امشب پیش چانیول بوده .آهی کشید. الان وقت فکر کردن به این چیزها رو نداشت. رو به چانیول کرد و چیزی که میدونست تو ذهن دوست پسرشم میگذره رو به زبون آورد.
-امشب اولین باری بود که اومدم خونه ت .متاسفم که خراب شد.
چانیول چونه ی بکهیونو آهسته تو دستش گرفت و درحالی که تو چشمهاش نگاه می کرد گفت:
-امشب خراب نشد بک .تو برام آشپزی کردی. باهم غذا خوردیم.بازی کردیم. از همه مهم تر تو بهم گفتی دوستم داری... اگه منظورت آخرشه که خراب شد، نگران نباش...بعدا برام جبرانش میکنی.
بکهیون لبخند بی رمغی زد و متوجه موهای به هم ریخته ی چانیول شد که خودش کمتر از یک ساعت قبل بهم ریخته بودشون.اگر خبر سکته ی آجوما رو نشنیده بود میتونست بگه امشب اصلا خراب نشده .در واقع شب فوق العاده ای هم بود. از همین الان دلش برای چانیول که قرار بود بره تنگ شده بود اما مسئولیت مهم تری داشت. گفت:
-شب بخیر چانیول .بهتره بری .
به نظر میرسید چانیول هم خیلی علاقه ای به تنها گذاشتن بکهیون نداره .اما فقط سرتکون داد و گفت:
-صبح میام دنبالت.
-لازم نیست صبحم به خاطر من مرخصی بگیری. فردا صبح بابام خودش برا تسویه ی بیمارستان میاد و با خودش برمیگردم خونه.
قبل ازینکه چانیول حرف دیگه ای بزنه ، بکهیون رو انگشتهای پاش بلند شد و سریع لبهاشو بوسید و قبل ازینکه توسط کسی دیده بشه ازش جدا شد و گفت:
-خدافظ
چانیول لبخندی از بوسه ی غافلگیر کننده ی بکهیون زد و گفت:
-خدافظ

April Fool's Day (دروغ آپریل)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon