EP32 EP33

423 96 22
                                    

قبل خوندن وت فراموش نشه
***
-خب ، دیشب چطور گذشت ؟
بکهیون درحالی که رو مبل اتاقش لم داده بود به تصویر لوهان تو صفحه ی گوشی نگاه کرد و گفت:
-مثه مهمونیای شرکت بود .فرق خاصی نداشت .فقط آخر شب بعد از سرو کیک با چانیول رفتیم بیرون
لوهان مشتاقانه پرسید:
-کجا رفتید ؟
-رفتیم میونگ دونگ یکی دوساعت گشتیم.
-خب دیگه چی ؟
-کادوی تولدمم بهم داد
لوهان با کنجکاوی بیشتری گفت:
-چی بهت داد ؟
بکهیون دست راستشو بالا آورد تا لوهان دستبند دور مچ دستشو ببینه و گفت:
-اینو
لوهان صورتشو جلوتر آورد و با هیجان گفت:
-وااو پسر این پلاتینه ؟ یکم زاویه تو عوض کن .نور کمه نمی تونم خوب ببینمش
بکهیون دستشو پایین آورد و با چشم غره گفت:
-لو ما قراره عصر همدیگه رو ببینیم.واقعا چه نیازی بود تماس تصویری بگیری و از همینجا بخوای همه چیو نشونت بدم؟
-نمی تونستم تا عصر صبر کنم تا همه چیزو برام تعریف کنی
بکهیون از روی مبل بلند شد و به سمت خرت و پرت های روی تختش رفت و درحالی که هنوز گوشی رو جلوش گرفته بود به لوهان گفت:
-بهتره قطع کنی لو. کار دارم.
لوهان بهش اخم کرد و گفت:
-ببینم حالا چرا انقد پکری ؟ بخاطر ماموریت رفتن چانیوله ؟
بکهیون پوفی کرد و گفت:
-اول صبح زنگ زد گفت داره میره و تا دو هفته دیگه ام برنمیگرده
لوهان با پوزخند گفت:
-ایگوو بکهیونمون واقعا داره به پسره وابسته میشه...گوش کن بک .خوب نیست تا این حد بهش معتاد شی. یکم خودتو جمع و جور کن.
بکهیون با قیافه ی درهم به لوهان نگاه کرد. می دونست حق با اونه و زیادی داره به چانیول وابسته میشه. فقط چند روز تو خونه ی چانیول مونده بود و الان حس می کرد بدون آغوش چانیول خوابش نمیبره .فقط نصف روز ندیده بودش و اینجوری دلش براش تنگ شده بود .میدونست اشتباهه اما کاری در موردش نمی تونست بکنه .لوهان که قیافه ی پکر بکهیون رو دید با لحن با نشاطی گفت:
-ناراحت نباش.عصر قراره ببرمت یه جای بی نظیر. یکی از بهترین کلابای سئول و تا هر وقت بخوایم خوش میگذرونیم. نمی دونم چرا یه دفعه ای دیگه نظر بابات برات مهم نیست اما خوشحالم که رفیقم بالاخره داره به جمع رفیقای پایه می پیونده.
بکهیون سر تکون داد و گفت:
-آره دیگه برام مهم نیست بابام چی میگه. عصر می بینمت.
لوهان چشمکی زد و گفت:
-می بینمت پسر .فعلا.
بکهیون گوشی روی تختش انداخت و خودشو با جمع و جور کردن کادوهاش که دیشب به اتاقش منتقل شده بود و هنوز وقت نکرده بود بهشون نگاه کنه مشغول کرد. احترام گذاشتن به خواسته های پدرش ، پارتی نرفتن و کلاب نرفتن و پسر خوب بودن فقط تا زمانی بود که پدرش اسطوره ی زندگیش بود. الان خیلیم بدش نمیود برای دعوا راه انداختن بهانه دست پدرش بده .
چشمش به جعبه ی مشکی مخملی ای افتاد که بین کادوهاش بود و یادش افتاد هنوز کادوی سهونو باز نکرده. روی تخت دو زانو نشست و جعبه رو که سنگین هم بود جلو کشید. ربان های سفیدشو باز کرد و بعد در جعبه رو برداشت. اولین چیزی که دید یه کتاب با جلد مشکی بود. کتاب سنگین و قطور رو برداشت و وقتی برش گردوند  بی اختیار نفسشو تو سینه حبس کرد. روی حروف طلایی رنگی که عبارت " دانشنامه ی مصور نجوم- ویرایش جدید " دست کشید و زیر لب گفت: وای سهون !
دانشنامه رو روی پاش گذاشت و  ورق زد . از اینکه سهون یادش بود که چقدر به نجوم علاقه داره و دنبال تمام ورژن های این کتاب می گرده لبخند زد. اما توی جعبه هنوز چیزهای دیگه ای هم بود. دانشنامه رو بست و با دقت یه گوشه گذاشت و از داخل جعبه کتاب مربعی شکل با جلد مخملی سیاهی رو درآورد و با باز کردنش متوجه شد یه آلبوم عکسه .عکسهای خودش و سهون از دوران بچگیشون تا بزرگسالی که اکثرشون رو آجوما ازشون گرفته بود. عکسهایی که توی خونه ازشون گرفته بود. موقع بازی، موقع غذا خوردن، توی شهربازی ، توی پیش دبستانی  و آخرین عکسا سلفی هایی بود که سهون با گوشیش گرفته بود و خیلی هاشون بکهیون هیچ وقت ندیده بود. بکهیون متوجه شد چند دقیقه ست توی خاطرات اون عکسها غرق شده . ته جعبه یه کارت پستال کوچیک بود که وقتی برش داشت دست خط سهون رو شناخت که نوشته بود :
" سالم و خوشحال زندگی کن بکهیون. تولدت مبارک "
بکهیون دوباره لبخندی زد و دانشنامه و آلبوم رو داخل جعبه برگردوند. کادوی سهون رو خیلی دوست داشت و اون لحظه وقتی چشمش به گوشیش افتاد به این فکر کرد که باید بهش زنگ بزنه و تشکر کنه.
بلافاصله شماره ی سهونو گرفت و بعد از دو بوق صدای سهون رو شنید
-سلام بک
-سلام سهون.چه خبر ؟
-هیچی .تا الان دوستم خونه م بود. داشتیم درس میخوندیم. تو چیکار میکنی؟
-داشتم کادوها مو باز میکردم. زنگ زدم تشکر کنم. خیلی...خیلی کادوتو دوست داشتم.
سهون بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- خیلی گرون قیمت نبودن اما فکر کردم..
بکهیون وسط حرفش پرید:
-بهم اعتماد کن. از همه ی کادوهام بیشتر دوستشون داشتم. احتمالا کسی جز تو نمی دونه به نجوم علاقه دارم.
-حتی چانیول ؟
بکهیون  از حرف سهون جا خورده بود با تته پته گفت:
-خب.. امم....اون می دونه _
سهون بلافاصله وسط حرفش گفت:
-فراموشش کن. نباید این حرفو میزدم. به هر حال ...خوشحالم که دوستش داشتی بکی.خب ، برنامه ت برای امروز چیه؟
بکهیون گفت:
-امشب با لوهان و چند تا از دوستاش میرم کلاب .احتمالا کای و کیونگسو هم میان...دوست داری تو هم بیای ؟
بکهیون وقتی میخواست با سهون تماس بگیره برنامه نداشت که به دورهمی امشبشون دعوتش کنه و جمله ی آخر کاملا فی البداهه به ذهنش رسید و ته دلش امیدوار بود سهون تعارفشو قبول نکنه. بعد از دیشب و واقعیتی که بینشون پرده برداری شده بود حس می کرد چشم تو چشم شدن با سهون براش سخت تر از قبل شده . اما سهون کمی فکر کرد و گفت:
-هومم امشب برنامه ای ندارم. فکر خوبیه. میام.
بکهیون نفسشو بیرون داد و در حالی که برای سهونی که نمیدیدش سرتکون داد خنده ای کرد و گفت:
-اوه چه عالی ...
-بیام دنبالت ؟
-نه ...قراره کای بیاد دنبالم. امشب تونسته باز ماشین جینا نونا رو قرض بگیره.
-باشه ...پس اونجا همدیگه رو می بینیم...
-آدرسو برات می فرستم.منتظرتم. فعلا

April Fool's Day (دروغ آپریل)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin