وقتی کنار پدرش به سالن اصلی و همهمه ی مهمونی برگشت، سالن شلوغ تر شده بود.خدمتکارها مدام در حال رفت و آمد بودن .سینی های خالی شده ی فینگر فود رو با سینی های پر تعویض می کردن . آقای بیون بکهیون رو به جایی که اعضای هیئت مدیره دور هم ایستاده بودن و حرف میزدن هدایت کرد و با صدایی که به گوش همه برسه گفت:
-خب اینم از بکهیون ما.
بکهیون با همه دست داد و تبریک هاشون رو تا جایی که ذهن آشفته ش اجازه میداد با لبخند جواب داد .آقای شین که از همه با بکهیون صمیمی تر بود به گرمی گفت:
- انگار همین دیروز بود که تولد دو سالگیتو توی همین خونه جشن گرفتیم و کانگ هیون وارثشو به همه معرفی کرد و الان داریم بیست سالگیتو جشن میگیریم. زمان واقعا پرواز میکنه درست نمیگم؟همه در تایید حرف آقای شین سر تکون دادن. بکهیون میدونست براش جشن تولد یک سالگی نگرفتن. چون اون زمان مادرش به تازگی فوت کرده بود و توی جشن تولد دو سالگیش به عنوان وارث معرفی شده بود.
آقای هان، مرد کچل و کوتاه قدی که کنار پدر بکهیون ایستاده بود و بکهیون میدونست صاحب یکی از کمپانی های خدمات گردشگریه که با گروه بیون همکاری میکرد باخنده رو به آقای شین گفت:
-درست میگی .یه زمانی آرزومون بود بیست ساله بشیم و دنیا رو فتح کنیم. الان بچه هامون دارن بیست سالگی رو پشت سر میذارن و سر جانشینی با هم رقابت می کنن
آقای بیون پرسید:
-گفته بودی امسال میخوای بازنشسته بشی. هنوز تصمیم نگرفتی کدوم یکی از بچه هات قراره جانشین بشه؟
آقای هان ریش کم پشتشو خاروند و با خنده گفت:
-تصمیممو گرفتم. اما میذارم به وقتش متوجه بشین. هر سه پسرم تمام مدت خیلی تحت فشار بودن. حتی پسر دومم هیون وو مدام میگه به بکهیون حسودیش میشه که نیاز نداره برای به دست آوردن شرکت پدرش با کسی رقابت کنه... اما خب من و مادرشون اونقدرا هم تحت فشار نذاشتیمشون. فقط تلاش میکنیم کسب و کاری که برای پا گرفتنش سالها تلاش کردیمو به لایق ترین فرد بسپریم.
آقای شین با تبسم گفت:
-درسته که بکهیون بدون هیچ رقابتی وارث بی چون و چرای گروه بیونه اما همین الانشم ثابت کرده آدم لایقیه. من و اعضای هیئت مدیره سالهاست تو گروه بیون کار کردیم. سالهاست داریم با خانواده ی رئسا رفت و آمد میکنیم و به شخصه می تونم بگم اکثر بچه های وارثی که دیدم بیشتر عمرشون رو صرف خوش گذرونی با پول پدرشون می کنن و نهایتا وقتی زمان رقابت کردنشون میشه همه کار می کنن تا جانشین بشن .اما من بکهیونو از بچگی میشناسم. همیشه توی درسهاش بهترین بوده .دوره های مدیریت شرکتو خودم بهش یاد دادم و همیشه تو یادگیریشون سخت کوش بوده .مطمئنم در آینده جانشین لایقی برای گروه بیون میشه.
-مجبورم باهات مخالفت کنم مدیر شین.
آقای جو ، مرد قد بلندی که تا الان ساکت مونده بود یک دفعه اینو گفت. آقای جو که ده سال پیش با خرید بخشی از سهام شرکت ،از سهامدارهای اصلی شده بود در ادامه ی حرفش با لحن خشکی گفت:
-خیلی از وارثهایی که من میشناسم از سن خیلی کم خودشونو درگیر کسب و کار خانوادگیشون میکنن و سعی می کنن تو رشته ی مربوط به اون کسب و کار تحصیل کنن. درحالی که بکهیون...فکر نکنم چیز زیادی در مورد کسب و کار پدرش بدونه و حتی علاقه ای به سازه ها داشته باشه .اینطور نیست بکهیون ؟
بکهیون که کنایه ی آشکار در حرف مدیر جو رو متوجه شده بود تعجب نکرد. از سالها پیش متوجه شده بود بعضی از مدیرها و شخصیت های برجسته ی شرکت خیلی بهش علاقه ندارن و در راس همشون مدیر جو بود. البته پدرش هم در رابطه با اعتمادکردن به افرادی مثل مدیر جو خیلی محافظه کارانه عمل میکرد ولی به خاطر آینده ی شرکت با سیاست تمام باهاشون رفتار میکرد. مثل همین حالا که بجای بکهیون با لبخند صمیمانه ای گفت:
-اوه مدیر جوی عزیز .مطمئنم خودت بهتر میدونی که گروه بیون یه شرکت خوشه ایه. درسته کسب و کار خانوادگی ما از زمانی که پدرم شرکتو تاسیس کرد ساخت و ساز بود. اما طی سالیان سال توسعه ش دادیم .اول توسعه ی املاک و مستغلات بود که پدرم استارتشو زد و بعد ازینکه من جانشین شدم زیر شاخه های هتلداری، فناوری اطلاعات، خدمات مالی، مدیریت سرمایه گذاری و بیمه و غیره رو اضافه کردیم و به زودی هم قراره یه ساختمون برای شرکت صنایع شیمیاییمون بخریم .بکهیون برای اینکه بتونه جانشین بشه نیاز نداره حتما مثل من مهندس عمران باشه. اون باید یه مدیر خوب باشه که توانایی هندل کردن هزاران کارمندی که تو تمام زیر شاخه ها کار می کنن رو داشته باشه ..
مدیر شین با رضایتمندی لیوان مشروبشو بالا گرفت و گفت:
-پس به سلامتی بکهیون ، رئیس آینده ی گروه بیون که امروز وارد دوره ی جدیدی میشه.
همه به جز آقای جو به سلامتی گفتن و لیوان هاشونو به هم زدن. بکهیون که کم کم داشت حوصله ش ازین جمع سر میرفت رو به همه گفت:
-ممنون از همگی . با اجازه تون چند تا از مهمون هام رسیدن و باید پیششون برم. از مهمونی لذت ببرید .
ESTÁS LEYENDO
April Fool's Day (دروغ آپریل)
Fanfic"بیون بکهیون وارث بیست ساله ایه که اصلا چشم دیدن دستیار معتمد پدرش پارک چانیول که خیلی مغرور و خودخواهه رو نداره ، چی میشه اگه تو اولین مسافرت مجردی ای که میخواد با دوستاش بره شرط پدرش برای اجازه دادن بهش این باشه که حتما باید چانیول هم باهاشون بیا...