هوا صاف و نسبتا خنک بود و جایی که چانیول روی پشت بوم ایستاده بود نسیم ملایمی میوزید که مژده ی آخرین روزهای بهارو میداد .چانیول مشغول تماشای ویوی سئول در شب بود که به زیبایی میدرخشید . بعد از سالها انتظار بالاخره داشت به چیزی که میخواست میرسید. خیلی نزدیک بود ...
صدای پایی رو شنید و می دونست سهونه. با دیدنش لبخند زد . خودش دعوتش کرده بود .
-دیر کردی
-ترافیک بود.
سهون کنارش ایستاد .چانیول نگاهی به پسر کوچک تر انداخت .گاهی باورش نمیشد اون پسرک کوچولویی که تو دوران مدرسه باهاش دوست شده بود الان انقد قد بلند و خوش قیافه شده . با صدای پر شعفی گفت:
-میخوایم جشن بگیریم پسر.امروز روز پیروزیمونه.
سهون به چانیول نگاه کرد که چشمهاش برق میزد. بطری آبجو رو از پسر بزرگتر گرفت و مال خودشو باز کرد و گفت:
-برنامه ت چیه ؟
چانیول هم آبجوی خودشو باز کرد و جرعه ای ازش نوشید و در حالی که از تصور کارایی که میخواست بکنه غرق لذت بود گفت:
-اول صبر میکنم ببینم بکهیون کوچولو چجوری باباشو راضی میکنه تا منو مدیر عامل شرکت کنه ..
سهون اخمی کرد و گفت:
-فکر میکردم قراره اعلام کنی بیون چانیول هستی و حق و حقوقتو بگیری .
چانیول شونه بالا انداخت و بعد از تموم کردن اولین بطریش گفت:
-خب آره .اگر اون مردک بازی دراره قراره همین کارو بکنم.
-پس چرا از اول اینکارو نکردی ؟ چه نیازی بود دست و پای بکهیونو ببندی و بدزدیش و تهدیدش کنی ؟ اصلا به بکهیون چه ربطی داشت ؟
چانیول با تعجب به سهون نگاه کرد و گفت:
-هی هی چته ؟ فکر میکردم تو از همه بیشتر خوشحال شی که اون خوک پیرو اینجوری تو فشار بذاریم ...
سهون نفسشو عصبی بیرون داد و گفت:
-همین که اعلام میکردی یه قاتله برای نابودیش کافی بود نه ؟
چانیول بطری دومشو باز کرد و گفت:
-کاری بدی کردم بهشون لطف کردم ؟ به هر حال ، من با پسرش با هم یه زمانی رو گذروندیم ..
سهون که صبرش تموم شده بود شونه ی چانیول رو گرفت و سمت خودش برگردوند و در حالی که تو چشماش ذل زده بود گفت:
-نه چانیول هیونگ. تو اصلا به فکر لطف کردن بهشون نبودی. تو فقط می دونی اگر فقط اعلام کنی یکی از وارثهای شرکت بیونی و بیون کانگ هیونگ پدرتو کشته، درسته که اون مرد همه چیزشو از دست میده و میفته زندان.اما پسرش همچنان وارث بیون میمونه و اونوقت هیئت مدیره باید بین تو و بکهیون یکی رو انتخاب کنن و باز ممکنه تو مدیر عامل نشی و نمیخواستی ریسک کنی. اما اگر فقط بیون کانگ هیونو تحت فشار بذاری می تونی بدون دردسر و رقابت رئیس اول و آخر اون کمپانی کوفتی بشی !
چانیول چشم غره ای به سهون و حدس کاملا درستش رفت و بازو شو از دست پسر روبه روش رها کرد و غرید :
-تو چته ؟وقتی من رئیس اون کمپانی بشم تو میشی دست راستم! هر چی دارم نصفش مال تو میشه ! دیگه چی میخوای ؟ مشکل کوفتیت چیه ؟
سهون که دیگه کاملا عصبانی بود یقه چانیولو گرفت و شمرده گفت:
-از زمانی که با هم صمیمی شدیم برنامه این بود... گرفتن حق تو . گرفتن انتقام تو از مدیر بیون ...اما کاری که کردی چی بود ؟ بازی کردن با احساسات بکهیون! چه جوابی براش داری ؟
چانیول که رفتارای سهونو درک نمیکرد گفت:
-خب که چی ؟ تو طرف منی یا اون ؟ چرا باید این قضیه تو رو ناراحت کنه ؟
سهون یقه ی چانیولو ول کرد و دستی به صورتش کشید. چانیول نمی فهمید...اصلا درکش نمیکرد. از کجا باید درکش میکرد وقتی سهون هرگز از احساساتش به بکهیون چیزی نگفته بود ؟
احمق بود که فکر میکرد تو مسیری که پیش گرفته بکهیون آسیب نمی بینه...
سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-تو و بکهیون تنها آدمای زندگیم بودین...امروز هر دو تونو از دست دادم .
_منظورت چیه؟
_دیگه نمیخوام توی برنامه هات شریک باشمو بدون اینکه منتظر حرفی از چانیول بشه اونجا رو ترک کرد.
***
سلام رفقا ^^
یکی دو روز آینده بازم آپ داریم
نظری و فید بکی؟ ستاره و کامنت فراموش نشه ⭐
![](https://img.wattpad.com/cover/219753474-288-k62943.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
April Fool's Day (دروغ آپریل)
Fiksi Penggemar"بیون بکهیون وارث بیست ساله ایه که اصلا چشم دیدن دستیار معتمد پدرش پارک چانیول که خیلی مغرور و خودخواهه رو نداره ، چی میشه اگه تو اولین مسافرت مجردی ای که میخواد با دوستاش بره شرط پدرش برای اجازه دادن بهش این باشه که حتما باید چانیول هم باهاشون بیا...