4

96 22 10
                                    

فلیکس با چشم‌های خوشحال نگاهش کرد و جواب داد: خوشبخ-
قبل از اینکه بتونه جمله‌ش رو تموم کنه؛ چان ازش رو برگردوند و به کاسِت و کتابی که روی میز بود چشم دوخت.
به طرفشون متمایل شد و اسم کاسِت رو خوند.
Van gogh
Virginio aiello
کاسِت رو برداشت و براندازش کرد.
فلیکس خوشحال بود از اینکه تونسته با کسی ارتباط بگیره که هیچکس رو به حریم خودش راه نمیده.
خواست حرفی بزنه اما بعد از دیدن کاری که چان انجام داد، کاملا مات و مبهوت به کاستی که توی مشتای اون له شده بود نگاه کرد.
-عام ببخشید من واقعا یعنی چیزه ببین نمیدونستم که تو ناراح-
حرف اون سه باره قطع شد اما این بار با صدای خنده‌های عصبی و بلند چان که انعکاسشون توی اون اتاق به اندازه کافی فضا رو برای فلیکس ناامن کرد.
هر موجی از فریادهای چان که وارد گوش‌های فلیکس می‌شد مستقیما روی نورون‌های مغزیش می‌دوید.
زمان داشت عادی می‌گذشت ولی برای فلیکس انگار همه چیز طولانی شده بود.
حرکات ارادی بدن و واکنش‌های طبیعی که فرار کردن و گرفتن گوش‌هاشه، به قدری سخت شده بود انگار که هرکدوم از عضلاتش چندین تُن وزن دارن.
نفس کشیدن هرلحظه براش سخت‌تر می‌شد و قلبش برای فرار از قفسه‌ی سینه‌ش تمام تلاش خودش می‌کرد.
خنده‌ها و فریادهای چان داشتن زخم‌های فلیکس رو که برای مدت زیادی روشون سرپوش گذاشته بود؛ باز می‌کردن.
اون چند ثانیه که برای فلیکس انگار چند ساعت بود بالاخره تموم شد.
چان ساکت شده بود و به نفس نفس افتاده بود.
نگاهی به اطرافش کرد و فقط یک لیوان آب دم دستش دید‌.
خورده های اون لیوان هم بعد از برخورد به دیوار کنار خرده‌های کاست روی زمین افتادن.
فلیکس اما به در تکیه داده بود و می‌لرزید.
دست و پاهاش قدرتی برای حرکت نداشتن.
به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود و سعی داشت چیزی از خودش نشون نده که باعث خشم بیشتر چان بشه؛ تنها چیزی که برای نجات پیدا کردن به ذهنش رسید همین بود که کاری نکنه.
ولی انگار معادلات ذهنیش وسط یک حمله‌ی عصبی بهش پاسخ اشتباهی دادن.
چون نباید انتظار داشته باشه توی اتاق یه سایکوپَث(psychopath) چیزی طبق اصول پیش بره.
چان تقریبا داشت جلوی صورتش با عصبانیت فریاد می‌کشید.
فلیکس با صدای اون از افکارش خارج شد.
-چیه؟ عرضه نداری از خودت دفاع کنی؟
کی بهت اجازه داد پاتو بذاری اینجا؟
کتابی که روی میز بود رو پرت کرد و گفت: می‌خوای با این مزخرفات کمکم کنی؟
فلیکس همچنان ساکت بود و می‌لرزید.

اینکه هیچ کاری برای دفاع از خودش نمی‌کرد عصبانیت چان رو تا حدی رسوند که با فلیکس دست به یقه شد.

همه چی توی اون اتاق داشت بدتر و بدتر می‌شد.

صدای اون فریادها برای اهالی اونجا عادی بود.
هرشب چنین صداهایی رو می‌شنیدن ولی هیچکس به ذهنش هم خطور نمی‌کرد که کسی به جز یکی دو نفر از پرستارها وارد اون اتاق بشه.

لباس فلیکس توی مشتای چان مچاله شده بود و دیگه خبری از فریاد نبود.
این بار رو به روی صورتش زمزمه می‌کرد: چرا از من نمی‌ترسی؟ چرا فرار نمی‌کنی؟ ممکنه همینجا بکشمت!
از اینجا برو!!

𝘚𝘪𝘭𝘦𝘯𝘵 𝘓𝘰𝘵𝘶𝘴Onde histórias criam vida. Descubra agora