5

102 18 8
                                    

!!!!اگر به خون و محتوای سنستیو حساس هستین از قسمت‌هایی که علامت زدم رد شید !!!!.
----
سونگمین بدون اینکه به مینهو توجه کنه سلانه سلانه به طرف پنجره رفت.
مینهو چندباری سعی کرد اون رو به حرف بگیره ولی نتیجه فقط یک سکوت مرگبار بود.
بالاخره بیخیال اون حس عذاب وجدانی شد.
البته فقط به شکل ترسیدن از لو رفتن نشونش داد.
اون نقش بازی کردن رو خوب بلده.
تمام زندگیش سعی ‌کرده به بقیه بفهمونه تنها احساساتی که می‌شه توی ذهنش پیدا کرد بی‌رحمی ومیل به قدرته.
صدای بسته شدن در مساوی بود با روشن شدن فندک سونگمین،
این تایم همه‌ی پرستارها و پزشک‌ها درحال استراحتن چون فکر‌ می‌کنن بیمارها دز داروهاشون رو دریافت کردن و دارن استراحت می‌کنن.
ولی اتفاقاتی که بین هرکدوم از اون‌ها درحال رخ دادنه؛ شبیه شروع یه کشمکش بزرگه تا استراحت.

بعد از اینکه سونگمین از نبودن مینهو نفس راحتی کشید،
تلافی احساساتی که حقش نبودن رو سر ریه‌هاش درآورد.
هرچقدر عمق احساس درد و رنجی که داشت بیشتر می‌شد، ذرات دود قسمت‌های عمیق‌تری از ریه‌ی اون رو هدف قرار می‌دادن.
سرفه‌ش گرفت و دستاش رو گذاشت لبه‌ی پنجره.
سرش رو خم کرد و انتظار داشت بعد از مرور کردن دیشب بهش فشار بیاد تا بتونه یکم گریه کنه.
ولی نتیجه فقط ته سیگارهای بیشتری بود که به سمت حیاط پرت می‌شد.

وقتی می‌خواست نخ پنجم رو روشن کنه متوجه شد این آخرین نخیه که داره و دوباره توی دردسر افتاده برای اینکه سیگار پیدا کنه.
🚫🚫🚫
فندک رو زد و آتیش قبل از اینکه سیگار رو روشن کنه، سوزش رو سر انگشت سونگمین به وجود آورد.
بدون اینکه دستش رو بکشه کنار اجازه داد بند انگشت‌هاش هم همراه سیگار بسوزن.
حتی انرژی ای برای عقب کشیدن دستش نداشت.
شاید هم فقط می‌خواست یه چیزی حس کنه.
باد وزید و فندک خاموش شد.
همزمان با خاموش شدنش سر خورد و افتاد توی حیاط.
برای ثانیه‌ای ذهنش از اینکه دوربین‌ها متوجه این شده باشن ترسید ولی بعدش فهمید کادر اینجا بی عرضه‌تر از این حرف‌هان.
سونگمین تازه سوزش انگشتاش رو حس کرد.
به سمت شیر آب رفت و انگشت‌هاش رو زیر آب سرد گرفت.
نگاهی به صورتش توی آیینه انداخت.

چشم‌هاش گودی و کبودی خودشون رو کنار گونه‌ی سونگمین جلوه می‌دادن.

دستش رو روی لبش کشید،
هنوز درد می‌کرد و کمی زخم شده بود.
عصبانیت ذره ذره از فکرش شروع شد و به قلبش دامن زد‌.
و از قلبش مثل جریان سریع خون به همه‌جای بدنش پخش شد و احساس می‌کرد به چیزی نیاز داره تا این حس رو تخلیه کنه.
مشتش رو توی آیینه کوبید و به خرد شدن و زمین ریختنش خیره شد.
نفس‌هاش از بین لب‌هاش فرار می‌کردن و شیشه‌خورده‌های جلوی پاش بیشتر و بیشتر می‌شدن.
خرده شیشه‌های آیینه رو از دستش درآورد و به خونی که از روی دستش یواش یواش جاری می‌شد نگاه کرد.
نمی‌دونست با تحمل این دردها داره تقاص چی رو پس می‌ده.
🚫🚫🚫
---
مینهو کلافه به اتاقش برگشت.
کتاب رو روی میز پرت کرد و سرش رو بین دست‌هاش فشرد.
موهاش رو مچاله کرده بود و عرض اتاق رو مدام طی می‌کرد.

𝘚𝘪𝘭𝘦𝘯𝘵 𝘓𝘰𝘵𝘶𝘴Where stories live. Discover now