یک روز و نصفی گذشت و فلیکس حتی پاش رو یک قدم اون طرفتر از در اتاقش نذاشته بود.
معدهش برای غذاهای خیالی اسید ترشح میکرد و ضعف بدنی داشت برای حمله به فلیکس با کمک ذهنش میاومد.
با احساسی که دیروز تجربه کرده بود، پیچیدگی ای وارد مغزش شده که برای درکش از کارهای روزمرهش جا مونده.
توی این مدت هیونجین سه بار بهش سر زد و هر سه بار خودش رو به طور حرفهای به خواب زد.
پرستارها هم سرشون با بیمارهایی که وضعیت وخیمتری دارن شلوغه به هرحال اینجا یه مکان نسبتا فراموش شدهست و برای همین هیچکس درخواست استخدام پرستار رو قبول نمیکنه.
هربار که فلیکس نسبت به خدماتدهی بیمارستان معترض میشد به یاد میآورد که خودش به عنوان پرستار هیچوقت حاضر نمیشد اینجا کار کنه ترجیح میداد ببوسه بذاره کنار تا اینکه با این تایپ از بیمارها و کادر بیمارستان روانی سر و کله بزنه!توی جاش چرخید و خواست از روی تختش بلند شه و به صورت غریزی از مرگش بر اثر گرسنگی و ادرار زیاد جلوگیری کنه.
ولی مغزش همیشه فراموش میکنه وقتی یهو از جاش بلند شه خون بهش نمیرسه و چشمهاش سیاهی میره.
دستش رو به دیوار گرفت و یواش یواش به سمت در رفت تا گردش خونش به حالت نرمال برگرده.
در رو باز کرد تا بیرون بره ولی بدنش پایان فعالیت رو اعلام کرد و جلوی اتاقش پخش زمین شد.هیونجین که توی اتاقش مشغول مطالعه بود با شنیدن صدای پرت شدن به سمت در اومد.
چون اون معمولا در اتاقش بازه از وقایع راهرو اطلاع بیشتری داره.
بعد از دیدن فلیکس که به زور سعی داشت چشمهاش رو باز کنه و خودش رو جمع و جور کنه یکم آب از روی میزش برداشت و برای فلیکس برد.
-خیلی خب سعی کن بخوری فقط مراقب باش نپره توی گلوت.فلیکس یکم توی جاش جابجا شد و سعی کرد لیوان آب رو دستش بگیره ولی سرش گیج میرفت و دستهاش نائی نداشتن.
با هر زحمتی بود به کمک هیونجین یکمی آب نوشید ولی با شناختی که از بدنش داشت ممکن بود حالت تهوع بگیره، مسخره بود که اون با فقط خوردن آب حالش بد بشه و نمیدونست چطور به زبون بیاره!-کمکت میکنم بلند شی باید سریعتر یه چیزی بخوری!
...دستش رو زیر چونهش زد شروع کرد به نگاه کردنِ فلیکسی که لپهاش رو پر از برنج کرده بود و داشت طوری که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده غذا میخورد.
براش جالب بود که اون هنوز اشتهاش رو حفظ کرده.
میدونست این یک روز و نصفی رو از اتاقش بیرون نیومده و بیشترش رو خوابیده ولی توقع نداشت اینطوری با اشتها غذا بخوره، معمولا وقتی معده زمان زیادی خالی باشه با خوردن یکم غذا هم درد میگیره ولی چهرهی فلیکس هیچ تغییری رو نشون نداد انگار که داره برای زنده بودن میجنگه کاملا جدی و با تمرکز لقمههای غذا رو به زور توی دهنش جا میداد.بالاخره مغز فلیکس به مقدار غذایی که دریافت کرده رضایت داد و بعضی از سدهایی که مانع فکر کردنش میشدن رو برداشت.
به صندلی تکیه داد و گفت: آخیش. گشنهم بودا
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝘚𝘪𝘭𝘦𝘯𝘵 𝘓𝘰𝘵𝘶𝘴
ФанфикFanFiction Title: Silent Lotus Couple: Hyunlix - Chanlix - 2min Genre: Psychology, Romance, Mystery, Angust, Love Triangle, Days: fridays بخشی از داستان: دکتر وو به حیاط سرسبز کلینیک خیره شد:"هرکدوم از چشمهایی که توی آینه دیده میشه یه قصه پشتشون...