هیونجین کلافه وارد اتاق شد و شروع به جویدن پوستههای اطراف ناخنهاش و طی کردن طول و عرض اتاقش کرد.
این وضعیت داشت بهش فشار میآورد.
دوباره حسهای تکراری قدیمی داشتن سرباز میکردن.
*مبهم بودن شرایط چیزی بود که همیشه باعث استرس بیش از حد هیونجین میشد.
حتی اگر به اون جلوتر میگفتن که قراره از دنیا بری خوشحال میشد تا اینکه یکهو بمیره!
هرچیز غیرمنتظرهای ساعتها به فکر فرو میبردش.
اما چیزی که تا این لحظه باعث شده بود هیونجین از افکارش و دنیایی که توش زندگی میکرد نجات پیدا کنه فقط جملاتی بودن که مدام به خودش یادآوری میکرد تا از غرق شدن خودش توی اون مرداب جلوگیری کنه!
در کمدش رو باز کرد و به جمله های روی دیوار داخل کمد نگاه کرد
چشمهاش رو بست و دستش رو رندوم روی یکی از نوتها گذاشت.« و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور می دهم، فقط به این امیدِ نورِ کم سویی که در دوردست ها می درخشد. »
-نامه اولگا کنیپر به آنتوان چخوف ، ۱۰ فوریه؛ مسکو
درست وقتی که تپش قلبش رو تا خود گلوش حس میکرد، در به صدا در اومد.
فلیکس بعد از اجازه گرفتن وارد شد.
-وقت داری یکم حرف بزنیم؟
هیونجین که دلش میخواست حدس بزنه که فلیکس برای جبران حرفهای قبلیشون اومده گفت:
البته چرا که نه بیا تو، یا اینکه میخوای بریم بیرون قدم بزنیم؟ نمیدونم هرطور تو بخوای-نه ترجیح میدم الان بیرون نرم، میشه همینجا صحبت کنیم؟
بعد از اینکه هیونجین چهارزانو روی تخت نشست به جلوی خودش اشاره کرد که فلیکس بیاد و بشینه، ولی فلیکس نشستن روی صندلی کنار تخت هیونجین رو ترجیح داد.
-چیزی که میخوام بگم یکم احمقانه به نظر میرسه، ولی انگار به کسی به جز تو نمیتونم بگم
هیونجین که از درست کردن رابطهشون ناامید شده بود گفت: گوش میدم
-راستی بابت دفعه پیش متاسفم، خیلی تند رفتم درواقع خودم عصبی بودم و ناخواسته سر تو خالی کردم واقعا خیلی متاسفم.
لبخند خطیای تحویل فلیکس داد و گفت:
ایرادی نداره، برای همهمون پیش میاد. دوست داری بهم بگی از چی عصبی بودی؟فلیکس سکوت کرد و جوابی نداد.
اونجا بود که هیونجین دوباره فهمید سوال اشتباهی پرسیده و یکمی گند زده.+نه بیخیالش، چی میخواستی بگی داشتی درباره یه چیزی حرف میزدی.
دستهاش رو از توی استینش درآورد و گفت: اون پسری که توی غذاخوری نشسته بود و سوییشرت سیاه تنش بود رو میشناسی؟
+آره یه مکالمهای هم باهاش داشتم؛ از وقتی اومدم یکی دوباری دیدمش.
-میدونی شاید این حرفم قضاوت کردن به نظر بیاد، ولی حس میکنم اون هیچیش نیست! و فقط داره تظاهر میکنه!

ESTÁS LEYENDO
𝘚𝘪𝘭𝘦𝘯𝘵 𝘓𝘰𝘵𝘶𝘴
FanfictionFanFiction Title: Silent Lotus Couple: Hyunlix - Chanlix - 2min Genre: Psychology, Romance, Mystery, Angust, Love Triangle, Days: fridays بخشی از داستان: دکتر وو به حیاط سرسبز کلینیک خیره شد:"هرکدوم از چشمهایی که توی آینه دیده میشه یه قصه پشتشون...