8: "Source of Emerge a Thread"

146 21 11
                                        

درواقع اونجا یک آسایشگاه بود که اسم بیمارستان روش گذاشته بودن.
مدتها بود که بیمار جدیدی اونجا بستری نمی‌شد.
تا زمانی که فلیکس و هیونجین اومدن‌.

درمانی شکل نمی‌گرفت و هرپیشرفتی بود فقط کنترل کردن بیماری‌ها بود
پرستارها کارشون رو درست انجام می‌دادن ولی چند پرستار برای سه طبقه بیمار با طیف‌های متفاوت از اختلالات کافی نبودن.

نبودن یک پزشک زبردست اون بیمارستان رو به این روز انداخت.

دکتر وو که رییس اون بیمارستان هست، مدتیه که به سن بازنشستگی رسیده ولی همچنان از خودش کار می‌کشه و غرورش بهش اجازه کنار کشیدن نمی‌ده.
به جز اون هم فقط کارآموزهای دست و پا چلفتی مدتی از سر اجبار دوره‌هاشون رو اونجا می‌گذروندن و بدتر گند بالا می‌آوردن!

اونجا برای اون ۵ نفر حکم خونه داشت،
اکثر بیمارهای اونجا خانواده‌ای برای اینکه به ملاقاتشون بیاد نداشتن.
و همین باعث شد که روز به روز بیشتر به اون آسایشگاه احساس تعلق داشته باشن.
انگار دکتر وو هم پذیرفته بود که اینجا یک مرکز نگهداریه نه درمانی.
برای همین کم کم داشت تغییراتی توی اتاق‌ها به وجود می‌آورد که به بیمارها حس یک خونه رو منتقل کنه.
حتی بدون این‌ها هم بیمارهای اونجا به فضای آسایشگاه احساس تعلق پیدا کرده بودن
دست کم اونجا همه از یک جنس بودند و کسی با سالم بودنش به دیگری فخر نمی‌فروخت.
کسی حسرت زندگی دیگری رو نمی‌خورد و کسی به دیگری خرده نمی‌گرفت که چرا به اینجا رسیده.
فضای اونجا حداقل از بیرون و آدمهای اون بیرون امن‌تر بود.
....

فلیکس به سینی فلزی صبحانه خیره شده بود،
همیشه عاشق غذاهایی بود که تو وعده صبح سرو می‌شه،
ولی به همون اندازه هم از صبح زود بیدار شدن بدش می‌اومد.
با بی میلی تکه های پنکیک رو به چنگال زد و توی دهنش گذاشت.
انگار که طعم خامه‌ی روی پنکک صرف چند ثانیه توی بدنش پخش شد و کمی حس خوب بهش داد.
تو درس‌هاش خونده بود که غذاهای خوشمزه باعث ترشح هورمون‌های شادی می‌شن
با خودش فکر کرد اگر یک ذره خامه باعث میشه که حس آدم عوض بشه، چرا داروها برای سونگمین و مینهو کاری نکردن؟
با توجه به چیزی که ازشون دید، مدت زیادیه که اونجا هستن اما سونگمین همیشه بی‌حاله و مینهو هم هردقیقه یک حالیه.

همون لحظه یه نفر با یه سویشرت مشکی رو به روش نشست و ظرف صبحانه‌ش رو تقریبا کوبید روی میز
پرستارها جلوی ورودی غذاخوری نشسته بودن و حین غذا به بیمارها نظارت داشتن.
فلیکس از بویی که به مشامش رسید متوجه شد که اون چانه.

فلیکس آهسته پرسید: مشکلی پیش اومده؟!
چان سرد نگاهش کرد و کمی مکث کرد.
-فقط نشستم صبحانه‌م رو بخورم.

فلیکس که انگار سوال‌های زیادی تو ذهنش شکل گرفت ادامه داد:
خب چرا اینجا؟ این همه صندلی خالی هست!

𝘚𝘪𝘭𝘦𝘯𝘵 𝘓𝘰𝘵𝘶𝘴Donde viven las historias. Descúbrelo ahora