پک عمیقی وارد ریههاش کرد و به نور سیگار خیره شد.
گچ رو برداشت و به سمت چوب خطهایی که روی دیوار کشیده بود رفت؛ یکی از اونها رو خط زد و دود رو از ریههاش بیرون داد.
436 روزه که اینجاست و حتی احساس بهتری نسبت به روز اولی که بستری شد نداره.
دوباره افکار تاریکش روی قدرت تفکرش تاثیر گذاشتن و فراموش کرد که سیگاری توی دست داره.
سیگار به فیتلر رسیده بود و داشت دستش رو میسوزوند.
چند ثانیهای به اون سیگار که درست مثل آرامش سونگمین نفسهای آخرش رو میکشید نگاه کرد.
حتی سوزشی احساس نمیکرد و اون سیگار تا مرز خاموش شدن رفت.
وقتی برگشت سراغ پاکتش تا نخ بعدی رو روشن کنه متوجه شد که فندکش گاز تموم کرده.
دمپاییهاش رو پوشید و سلانه سلانه از اتاق بیرون رفت.
مسیر همیشگی رو تا آشپرخونه پیش گرفت.
وقتی داشت توی طبقهی اول قدم میزد تا به غذاخوری برسه، شونهاش به شخصی برخورد کرد و برگشت تا عذرخواهی کنه که با چهرهی همیشه بیحس فلیکس روبهرو شد.
-ببخشید..حالت خوبه؟
فلیکس فقط سر تکون داد و خم شد تا فلاسکش رو از روی زمین برداره.
-هی میخوای بریم قدم بزنیم؟
فلیکس فقط سرش رو به نشونه نه بالا برد و ادامهی راهش رو پیش گرفت.
سونگمین تعجبی نکرد.
وقتی از پرستارها دربارهی فلیکس پرسیده بود متوجه شده بود که فلیکس سکوت انتخابی* داره و به همین خاطر نتونستن چیز زیادی راجع به اختلالی که به خاطرش اینجاست بفهمن، اون هر زمانی که دربارهی مشکلش ازش سوال میشه به طرز وحشتناکی سکوت میکنه.
تا قبل از اومدن فلیکس، سونگمین فکر میکرد غمگینترین فرد آسایشگاهست.
اون تاحالا با هیچکس حرف نزده، همیشه تنها غذاش رو میخوره و به هیچ یک از روندهای تشخیص و درمان پاسخ مثبت نداده.
سونگمین شونهای بالا انداخت و پاهاش رو روی زمین کشید، معدهش درحال حمله به باقی اعضای بدنش بود ولی اون ترجیح میداد به جای غذا خوردن پاکت سیگارش رو تموم کنه.
خودش خوب میدونست با این کارها فقط داره سایهی درونش رو قویتر از دیروز میکنه ولی هیچ روزنهی نوری برای فرار از این سایه پیدا نکرده بود.
نداشتن میل حتی به غذاهای مورد علاقهش براش کاملا عادی شده بود، ترجیح میداد گرسنگی هرروز نحیفترش کنه تا اینکه به زور غذا بخوره.

ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝘚𝘪𝘭𝘦𝘯𝘵 𝘓𝘰𝘵𝘶𝘴
ФанфикFanFiction Title: Silent Lotus Couple: Hyunlix - Chanlix - 2min Genre: Psychology, Romance, Mystery, Angust, Love Triangle, Days: fridays بخشی از داستان: دکتر وو به حیاط سرسبز کلینیک خیره شد:"هرکدوم از چشمهایی که توی آینه دیده میشه یه قصه پشتشون...