کش و قوسی به بدنش داد و روی تختش نشست،
به ساعت نگاه کرد و متوجه شد بازهم نزدیکهای صبحه و از خواب پریده.
بدنش کرخت شده بود و دندونهاش بهخاطر فشرده شدن روی همدیگه تیر میکشیدن.
از تخت پایین اومد و دمپاییهاش رو پوشید.
پردهها رو کنار زد و به آسمونی که به خاطر نزدیک بودن طلوع آفتاب آبی روشن شده بود نگاه کرد.
یه ستارهی پرنور درست روبهروی اون چشمک میزد.
توی این دوماه هرموقع نیمه شب از خواب پریده بود این ستاره درست روبهروی هیونجین میتابید و بهش ثابت میکرد توی این جهنمی که ساخته شده تنها نیست.
متوجهی نوری که از اتاق بغلی میتابید شد.به سمت راهرو قدم برداشت تا ببینه بیمار اتاق بغل چرا هنوز بیداره.
آروم توی اتاقش سرک کشید و فلیکسی رو دید که داره عرض اتاق رو با سرعت راه میره و ناخنهاش رو میجوه.
وارد اتاق شد و آهسته گفت:"هی، حالت خوبه؟ چیزی شده که این موقع بیداری؟"
فلیکس سرجاش ایستاد و به هیونجین نگاه کرد.
هردوی اونا ساکت به هم خیره شدن.
صدای پرندهها و باد سردی که دم صبح میاومد همراه اون دو نفر شدن تا اینکه بالاخره هیونجین دوباره پرسید:"اگه راحت نیستی فقط با آره و نه جوابم رو بده."
-کابوس دیدی؟
فلیکس سرش رو به نشانهی تایید تکون داد.
-بازهم تلاش کردی بخوابی؟
فلیکس سرش رو به طرفین تکون داد و دوباره عرض اتاق رو طی کرد.
هیونجین به سمت میزش رفت و از دمنوشی که توی فلاسک بود برای فلیکس ریخت.
فنجون رو به سمتش گرفت و ادامه داد:"وقتی اینجوری میشی یه چیز گرم میتونه حالت رو بهتر کنه."
فلیکس روی تختش نشست و فنجون رو از هیونجین گرفت.
سعی کرد مقداری از اون جوشونده رو سر بکشه.
هیون دستش رو روی پای اون گذاشت و پرسید:"الان بهتری؟"
ولی قبل از اینکه جملهی هیون تموم بشه فلیکس به سرفه افتاد و دست هیونجین رو پس زد.
هیون چند قدم عقب رفت و ابراز تاسف کرد.
-فکر کنم منم کابوس دیدم.
با دستهایی که به خاطر ترس عرق کرده بودن شلوارش رو مچاله کرد.
-تو معمولا چجوری میفهمی کابوس دیدی یا نه؟
فلیکس همچنان جوابی بهش نمیداد.
-آها حواسم نبود که راحت نیستی راجع بهش حرف بزنی.
برای اینکه فضا رو عوض کنه به سمت پنجره رفت و گفت:"هوا این ساعت خیلی خوبه، میخوای بریم بیرون بشینیم؟ یا میخوای بخوابی؟"
فلیکس با چهرهای که هیچ تغییری توش دیده نمیشد به هیونجین نگاه کرد.
فقط پلک میزد.
-خب بذار دونه دونه بپرسم.
بریم یکم هوا بخوریم؟
فلیکس تایید کرد و دمپاییهاش رو پوشید.
جلوتر از اتاق خارج شد و به سمت پلههایی که روبهروی اتاقش بودن رفت.
هیونجین عقبتر ازش حرکت کرد.
قبل از اینکه وارد حیاط بشن یکی پرستارها دستش رو روی شونهی هیونجین گذاشت،
-هی این موقع صبح کجا دارید میرید؟
فلیکس ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد.
هیونجین بلافاصله بعد از تموم شدن حرف پرستار دستش رو کنار زد و گفت:" میخوام یکم هوا بخورم."
بعدم طوری که انگار جای دست پرستار رو تمیز میکنه روی شونهش دست کشید.
از کنار فلیکس رد شد و بیرون رفت.
روی یکی از نیمکتها نشست و به آسمون خیره شد.
فلیکس کنارش نشست و همراهش به آسمون نگاه کرد.
سکوت اونها به وسیلهی هیون شکسته شد، به هرحال فلیکس قرار نبود حرف بزنه.
-توی این دو ماهی که اینجایی حس بهتری داری؟
هیون به روبهرو نگاه کرد و گفت:"منم همراه تو وارد اینجا شدم."
-راستش منم هیچ احساس بهتری ندارم، هنوز هرشب اذیت میشم.
طول روز احساس خفگی بهم دست میده.
این دنیا واقعا ترسناکه.
شاید نگاه کردن به آسمون تنها چیزیه که ترسناک نیست.
فلیکس سرش رو کاملا بالا برده بود و به ستارههایی که دونه دونه توی گرگ و میش صبح محو میشدن و جاشون رو به نور خورشید میدادن خیره شده بود.
هیونجین چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
-و بوی گلها.
درست چندثانیه بعد از حرف هیون فریاد بلندی از طرف ساختمون شنیده شد.
هردوی اونها شوکه به طرف صدا برگشتن.
فلیکس یکم بعد متوجه شد این همون صداییه که نیمه شبها به گوش میرسه، اما این اولین بار بود که دم صبح میشنیدش.
هیونجین اما کاملا ترسیده خودش رو جمع کرده بود و گوشهاش رو گرفته بود.
صدا هربار قویتر از قبل شنیده میشد و دلخراشتر میشد.
هیونجین از جاش بلند شد و به سرعت به داخل ساختمون رفت.
فلیکس اما همونجا نشسته بود و با چشم های گرد شده به تنها پنجرهی روشن طبقهی سوم که سایهی کمرنگی توش دیده میشد نگاه میکرد.
یکم بعد یکی از پرستارها سراغش اومد و ازش خواست که بره داخل ساختمون و به استراحتش ادامه بده چون اثرات داروش هنوز از بین نرفتن و ممکنه به خاطر سر و صداها آسیبپذیر بشه.
...
تنها پارت هیجانانگیزی که سونگمین همیشه به موقع براش حاضر میشد صبحانه بود.
کاملا میدونست کدوم روز هفته چه آیتمی توی منوی صبحانه هست و تقریبا هرروز به بهانهی یکی از خوراکیهای موردعلاقهش خودش رو مجبور میکرد تا از روی تخت بلند شه.
وارد غذاخوری طبقهی دوم شد.
هنوز افراد زیادی نیومده بودن.
گوشهاش رو تیز کرد تا ببینه صدای مینهو رو میشنوه یا نه.
خبری نبود پس با خیال راحت رفت سراغ برداشتن صبحانه و قهوهی گرم.
درست لحظهای که میخواست ترکیب بهشتی کوکی و قهوه رو به خودش هدیه بده صدای مینهو کامش رو تلخ کرد.
-صبح بخیر کیم سونگمینِ قهوهپرست.
روبهروش نشست و با همون لبخند روی مخش زل زد به چشمهای سونگمین.
-به نظر من از اون پیرمرد بخواه علائم سادیسم رو توی وجودت چک کنه، واقعا اشتهام رو کور میکنی.
مینهو با قیافهی جمع شده درحالی که یه لپش رو غذا پر کرده بود گفت:" فکر کردی من ازت خوشم میاد؟ نه. فقط اذیت کردن هیچکس به اندازهی درآوردن حرص تو جالب نیست."
سونگمین خواست جوابش رو بده که مینهو حرفش رو قطع کرد.
-موقع غذا حرف نزن و از صبحانهی رقت انگیزت لذت ببر.
سونگمین به صندلیش تکیه داد و بی حوصله کوکیش رو جویید.
بعد از تموم شدن صبحانههاشون، درحالی که داشتن ظرفها رو روی میز میذاشتن، یکی از پرستارها به سمتشون اومد و یه کارت سبز به سونگمین داد.
هرکس کارت سبز دریافت میکرد یعنی باید در سریعترین زمان ممکن به اتاق دکتر بره و نوبت رواندرمانی هفتگی/ماهانهاش رسیده.
مینهو بدون اینکه چیزی بگه ظرف غذاش رو گذاشت و از سالن خارج شد.
سونگمین که دیدن رنگ سبز کارت براش مثل شروع یه عذاب چندین روزه بود دستش رو توی موهاش فرو کرد و کلافه صورتش رو مالید.
مثل همیشه درحالی که پاهاش رو روی زمین میکشید به سمت اتاق تراپی رفت.
از نظرش هرچقدر هم روی دکور و نور و زیبایی اون اتاق کار کنن، بازهم یه مکان عذاب آوره.
یکم بعد صدای مسخرهی دکتر وو به گوش رسید.
-عاا سونگمین عاقل و باهوش مجموعهی ما! خیلی وقته باهم گپ نزدیم درسته؟
آهسته جواب داد:"بله."
روی مبل روبهروش نشست و ادامه داد:"تاجایی که به یاد دارم قرار بود سعی کنی بلندتر حرف بزنی مگه نه؟"
سونگمین این بار رساتر گفت:"درسته."
-خب بهم بگو این روزها حالت چطوره؟ چه چیزهایی بهت حس بهتری میدن؟
-هیچی.
-نظرت دربارهی وقتی که داروهات اثر میکنن چیه؟
-هیچی فقط..
سکوت کرد.
-فقط چی؟
-فقط وقتی دارو میخورم دیگه سردرد ندارم.
دکتر وو جدیتر شد و به سونگمین نگاه کرد.
-این داروها دردت رو تسکین میدن، به بهبودت هم کمک میکنن، اما سونگمین مسکن اصلی توی وجودته. باید پیداش کنیم. تا وقتی اون بخش از وجودت خودش رو نشون نده همهی این درمانها بی فایدهست. خودت داری به چشم میبینی.
سونگمین تو عاقلی، با اینکه افسردگی بهت رخنه کرده ولی متوجه شرایطی که توش قرار داری هستی.
توی این دو سال واقعا پیشرفت خوبی داشتی!
انقدر که من میتونم به وضوح راجع به بیماریت باهات صحبت کنم و هیچ واکنش منفیای ازت دریافت نکنم!
وقتی ما انقد خوب داریم پیش میریم، چرا توی طبقهی اول نبینمت؟ و به زودی اون بیرون؛ درحالی که میخندی و زندگیات رو ادامه میدی!
سونگمین تا اون لحظه فقط با انگشتهاش بازی میکرد.
وقتی جملهی"توی این دو سال واقعا پیشرفت خوبی داشتی" رو شنید چیزی درونش حرکت کرد.
انگار اون قسمت از روحش که زیر این دردها آسیب دیده و خراش پیدا کرده، کمی نور خورد و ترمیم شد.
به هرحال از نظر خودش هرچیزی درونش تغییر ایجاد کنه جای شکر داره، مهم نیست چی.
اون از حس کردن بیحسی ممتد خسته شده بود.
جلسهی روان درمانی اون روز با چندتا مکالمه و توصیهی دیگه رو پایان بود.
زمان این فرا رسید تا دکتر وو از اطلاعاتی که به دستش رسیده استفاده کنه.
-راستی سونگمین، مکان مورد علاقهت توی سئول کجاست؟ معمولا دوست داشتی کجا وقت بگذرونی؟
سونگمین به فکر فرو رفت و اطراف رو نگاه کرد.
-عام..
درست نمیدونم. جاهای معروفی نبودن.. معمولا به پارک یا باشگاه میرفتم.
دکتر وو اسم چندتا از مکانهای دیدنی سئول رو گفت و پرسید تاحالا به اونجا رفته یا نه.
تا اینکه با کلمهی آخر سونگمین سرش رو بالا آورد و به دکتر زل زد.
- و رودخانهی هان، همهی اینا مکان های قشنگی هستن که میتونی برای وقت گذروندن به اونجا بری.
سونگ پارچهی مبل رو لای انگشتهاش جمع کرده بود و تنفسش هرلحظه سریعتر میشد.
دکتر وو از جاش بلند شد و پشت میزش رفت.
گوشیش رو برداشت و تظاهر کرد داره با تلفن حرف میزنه،
یکم بعد به سونگمین گفت:"اگه فکر میکنی حالت خوب نیست پرستار رو صدا کن."
دوباره گوشی رو کنار گوشش گرفت ولی از آیینه حرکات سونگمین رو زیر نظر داشت.
نفسش تنگتر شده بود و دستش رو دور گلوش گرفته بود.
یکم بعد با صدای نرمالی پرستار رو صدا زد.
رفته رفته نفس کشیدن براش سختتر میشد و صداش برای خواستن پرستار بلندتر.
درست همون لحظه دکتر وو به فکر زدن تیرآخر افتاد.
گوشی رو کنار گذاشت و فریاد زد:"هیس! یواشتر حرف بزن!"
بلافاصله بعد از تموم شدن جملهی دکتر وو صدای هق زدن سونگمین توی اتاق شنیده شد.
یکم بعد ریتم نفسهاش و اشکهاش هماهنگ شدن.
جوری که انگار یه سنگ رو از روی سینهش برداشتن به مبل تکیه داده بود و آهسته گریه میکرد.
دکتر وو کنار اون نشست و گفت:"حالت داره خوب میشه، من بهت گفته بودم تو هم میتونی مثل همهی آدمهای دیگه یه زندگی عادی با همهی احساسات انسانی داشته باشی، نه فقط غم."
دستش رو روی شونههای سونگمین گذاشت و آروم آروم ضربه زد.
-به زودی اون سایهها کمرنگتر از همیشه میشن.درحالی که یکم احساس سبک شدن داشت توی راهرو راه رفت و یکم به بدنش نرمش داد.
یکباره کشیده شد توی یکی از اتاقها.
تاریک بود و اطرافش رو نمیدید.
یکم بعد دوتا دست رو اطراف خودش احساس کرد و وقتی بیشتر دقت کرد متوجه شد یه نفر به گرمی در آغوشش گرفته.
دستش رو روی پشتش میکشید و سعی میکرد آرومش کنه.
نفسهاش که به خاطر ترس تند شده بودن حالا آروم گرفته بودن.
یک بار دیگه هم این وضعیت رو تجربه کرده بود ولی دفعهی قبلی اون آدم بدون اینکه سونگمین بفهمه کیه از اونجا رفت.
اینبار دیگه میخواست بفهمه اون کیه که انقد با آرامش بغلش میکنه و حسهای منفی رو مدتی ازش دور میکنه.
-میشه ولم کنی، دارم خفه میشم.
شخص محکمتر سونگمین رو بغل کرد و به خاطر بلندتر بودن قدش کاملا توی بغلش جمع میشد.
-خب باشه حداقل بذار دستهام رو در بیارم.
شخص حصار دستهاش رو کمی آزاد کرد و سونگمین عقبتر رفت.
سعی کرد به چشمهاش نگاه کنه و با نور کمی که تو اتاق افتاده بود بفهمه دقیقا کی روبهروش قرار داره.
وقتی برق چشمهای مینهو رو شناخت سرش رو به سینهی اون تکیه داد و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد.
نمیتونست بیان کنه چه احساسی داره، همین الان از یه حملهی عصبی جون سالم به در برده بود و تنها چیزی که لازم داشت یه بغل گرم بود.
یکم بعد از اینکه تپشهای قلبش منظم شدن واحساس بهتری داشت عقب رفت و در اتاق رو باز کرد تا بیرون بره.
دستهاش هنوز توی دستهای مینهو بود و تا لحظهای که از اتاق خارج شد روی هم کشیده شدن.
سونگمین مثل همیشه از تجربه کردن هرچیز غریبی دور میکرد پس حتی کنجکاو هم نشد که چرا مینهو اون کار رو کرده.
به اتاقش رفت و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و چشمهاش رو بست، حداقل به چندین ساعت خواب نیاز داشت تا واکنشهای توی مغزش آروم بگیرن.
...
وقتی بیدار شد عصر شده بود.
آفتاب داشت غروب میکرد.
سرش رو کامل از زیر پتو بیرون آورد که متوجه شد مینهو یه صندلی گذاشته کنار پنجره و داره کتاب میخونه.
-تو واقعا کار و زندگی نداری؟
-تو دیوونهخونه هیچکس کار و زندگی نداره سونگمین، چطور بعد از دوسال نفهمیدی.
سونگمین سرجاش نشست و از زیر تختش پاکت سیگارش رو درآورد.
-در بازه؟
-نه.
-تو همیشه دروغ میگی خودم میرم چک میکنم.
در قفل شده بود.
-دیدی همیشه دروغ نمیگم.
سونگمین سیگارش رو روشن کرد و بعد از کام گرفتن گفت:"حالا که دروغ نمیگی بگو ببینم اونی که امروز صبح منو کشید توی اتاق تو بودی نه؟ چرا این کار رو کردی؟"
مینهو کتابش رو بست.
به سمت سونگمین رفت و سیگارش رو از دستش گرفت.
اون رو روی دیوار خاموش کرد و گفت:"کشیدنت توی یه اتاق؟ خب بعدش چه اتفاقی افتاد؟"
-باشه تظاهر کن هیچی نمیدونی.
مینهو صورتش رو نزدیکتر برد و جواب داد:"نیازی به تظاهر کردن ندارم؛ ساعت دو شب بیا اتاقم و جواب سوالات رو بگیر."
***
گزارش نهم - بیست و چهارم سپتامبربررسی وضعیت بیمار اتاق هفت،
اثراتی از حساسیت به لمس شدن دیده شده،
بیمار به تحریک محیطی پاسخ چشم گیری نمیدهد.
وضعیت تغذیه و خواب تغییر مثبتی نداشته.*نیلوفر آبی🪷*
***

STAI LEGGENDO
𝘚𝘪𝘭𝘦𝘯𝘵 𝘓𝘰𝘵𝘶𝘴
FanfictionFanFiction Title: Silent Lotus Couple: Hyunlix - Chanlix - 2min Genre: Psychology, Romance, Mystery, Angust, Love Triangle, Days: fridays بخشی از داستان: دکتر وو به حیاط سرسبز کلینیک خیره شد:"هرکدوم از چشمهایی که توی آینه دیده میشه یه قصه پشتشون...