3

177 24 31
                                    

طرف‌های بعد از ظهر بود، صداهای مختلفی از حیاط آسایشگاه شنیده می‌شد و هرکسی مشغول کاری بود.
باد خنک آخر سپتامبر می‌وزید و هیچکس نمی‌تونست لذت‌بخش بودنش رو انکار کنه.
بالشتکش رو روی زمین گذاشت و رادیویی که باهاش موسیقی گوش می‌کرد رو روشن کرد.
آهنگی که می‌شد از ریتمش امید رو احساس کرد، باعث شد فضای اتاق یه بیمار روانی ناشناخته کمی لطیف بشه.
روی بالشتک نشست و برای خودش کمی جوشونده ریخت و تلاش کرد تا از موسیقی لذت ببره.
درواقع برای فلیکسی که همه‌ی زندگیش دنبال چکه‌ای آرامش توی باغ خشکیده‌ی فکرش بوده، یه اتاق و مکانی که نسبتا آرومه بهترین چیز بود.
البته تا قبل از اینکه صدای فریادها بدخوابش کنن و یکی بخواد لمسش کنه.
رشته افکارش که متصل به گذشته‌ش بودن با صدای هیونجین پاره شد.
-هی! می‌خوای شطرنج بازی کنیم؟
فلیکس سربرگردوند و به هیونجینی که با یه جعبه تو دستش و یه لبخند توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد.
سر تکون داد تا هیونجین بیاد داخل.
درست رو به روی فلیکس روی زمین نشست.
فلیکس از جاش بلند شد یه بالشتک دیگه از روی تخت برداشت و به هیونجین داد.

جعبه رو باز کرد و با دقت و نظم شروع به چیدن مهره‌ها کرد.
-من سیاه، تو سفید. شروع کن‌.
فلیکس مهره‌ش رو حرکت داد و دست‌هاش رو جمع کرد و منتظر به اون صفحه‌ی چهارخونه خیره شد.
هیونجین حرکت بعدی رو انجام داد و به جای صفحه‌ی شطرنج به چهره‌ی فلیکس خیره شد.

بازی که کمی جلو رفت، هیونجین یه حرکت مخالف قوانین شطرنج انجام داد و قبل از اینکه به خاطر انجامش استرس بگیره و سعی کنه اصلاحش کنه با واکنش فلیکس روبه‌رو شد.
-هی! اسب نمی‌تونه اون‌طوری حرکت کنه!
هیونجین ماتش برده بود و به فلیکس نگاه کرد.
-ووواه! تو الان با من حرف زدی؟ خدای من این افتخار نسیب من شد.
فلیکس چندبار جدی پلک زد و گفت: اینجوری نیست که کلا حرف نزنم.
-ولی کلا حرف نمی‌زنی، من حتی نمی‌دونستم صدات چجوریه!
-نه یعنی.‌.
فلیکس سعی می‌کرد کلمات مناسبی رو پیدا کنه تا جوابش رو بده ولی هرچی به ذهنش می‌رسید به نظر احمقانه می‌اومد.
ضربان قلبش هرثانیه داشت بالاتر می‌رفت و اون نگران بود که هیونجین به سکوت نسبتا طولانی‌ش واکنش نشون بده.
-بذار حدس بزنم،
فلیکس تقریبا نفسش قطع شده بود تا اینکه ادامه‌ی حرف هیون رو شنید‌.
-برای اینکه بقیه راجع بهت کنجکاوی نکنن سکوت می‌کنی، درکت می‌کنم منم خیلی وقتا برای اینکه بازخواستم نکنن می‌زنم دنده‌ی سکوت.
فلیکس نفس راحتی کشید و به تخت پشت سرش تکیه داد.
یه فنجون از روی میز برداشت و از هیونجین پرسید:"جوشونده دوست داری؟"
هیون در جواب سر تکون داد.
یکم بعد سکوتی بین اون‌ها حاکم شد و هردو فقط داشتن از موسیقی لذت می‌بردن و چای می‌نوشیدن.
فلیکس طوری که انگار دست خودش نبود به هیونجین نگاه می‌کرد.
تصمیم گرفت حسی که احساس می‌کنه رو حرف بزنه.
-عام می‌دونم یکم پیش خیلی احمق به نظر اومدم ولی دست خودم نیست. هرموقع درباره‌ی گذشته‌م حرف می‌زنن سکوت می‌کنم.
فلیکس دقیقا نمی‌دونست چرا داره این‌ها رو به هیونجین می‌گه، شاید مقداری حس امنیت کرده بود.
-نیازی نیست توضیح بدی، حق داری قابل درکه به نظرم.
مهره‌ی بعدی رو حرکت داد و با حرکت اون بازی به نفع هیونجین تموم شد.
هیونجین خوشحال دستاش رو برد بالا گفت: باختی!
فلیکس طوری که انگار اهمیت نمیده یه بیسکوییت برداشت و جواب داد: این بازی عادلانه نبود من شطرنجم خوب نیست.
هیونجین به چشم‌هاش زل زد، جلوتر اومد و گفت: توی هرچیزی که خوب باشی من ازت می‌برم.
فلیکس یکمی تعجب کرد و با کمی لکنت گفت: کی گفته؟
-می‌خوای امتحان کنیم؟
-نه.
-پس در مقابل باختنت یه چیزی بهم بده.
فلیکس با سوال نگاهش کرد.
-چی..؟
-اجازه بده صورتت رو نوازش کنم.
فلیکس که از جواب هیونجین نسبتا شوکه شده بود عقب‌تر رفت و گفت: هی این خواسته‌ی غیر منتظره‌ای بود.
-آره چون من کلا غیرمنتظره‌م.
-به هرحال نمی‌تونم خواسته‌ت رو قبول کنم یه چیز دیگه بخواه.
هیونجین دستش رو جلو آورد و گفت: پس دستت رو بده بیا بریم قدم بزنیم.
یکم بعد طوری که انگار یه چیزی یادش افتاده دستش رو عقب کشید.
-البته اینم نمیشه، من دستام خیلی عرق می‌کنن؛ به خصوص وقتی دست یکیو می‌گیرم.
-تو نمی‌تونی دست کسی رو بگیری منم نمی‌تونم بذارم کسی بهم دست بزنه چرا فقط یه چیزی که به جز لمس شدن باشه نمی‌خوای؟
هیونجین روی زمین دراز کشید و گفت: چون دلم می‌خواد هر مرزی که وجود داره رو بشکنم.
فلیکس که از حرف هیونجین گیج شده بود سرش رو کج کرد و گفت: ها؟
هیونجین نگاهش کرد و خندید.
-قیافه‌ت خیلی بانمکه.
-منظورم اینه که من دوست ندارم همه‌ش از قوانین پیروی کنم. دلم نمی‌خواد یه سری اصول وجود داشته باشه و تا ابد طبق همونا زندگی کنم.
-بدون قوانین نمی‌شه زندگی کرد.
هیونجین صفحه شطرنج رو کنار زد و با دستش از فلیکس خواست تا اونم روی زمین دراز بکشه.
منتظر نگاهش کرد و یکم بعد فلیکس هم کنار اون دراز کشید.
-منظورم از بدون اصول زندگی کردن دقیقا همینه. قوانین مثل زنجیر به دست و پات بسته می‌شن، نمی‌ذارن آزادانه زندگی کنی، نمی‌ذارن پابرهنه توی چمن زیر بارون راه بری، نمی‌ذارن هروقت خواستی بلند بلند بخندی، محدودت می‌کنن، سردت می‌کنن و باعث می‌شن یادت بره که یه انسان با عواطف کاملی.

𝘚𝘪𝘭𝘦𝘯𝘵 𝘓𝘰𝘵𝘶𝘴Where stories live. Discover now