زندگی شوخی خدا با ما بود.
~•
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید که گرد و خاک به ریههاش نشست و گلوش رو به خارش انداخت. سرفهی کوتاهی کرد و دستش رو جلوی لبهای خشک شدهاش گرفت؛ اما هیچ تاثیری نداشت.
"ارباب، حالتون خوبه؟"
دستش رو به در ماشین تکیه زد و چشمغرهای به مرد کتوشلوارپوش کنارش رفت و بعد از چند نفس عمیق، کمرش رو صاف کرد.
"خوبم."
بهآرومی زمزمه کرد و چنگی بین موهای بههم ریختهاش زد و گرههای بینش رو باز کرد. نگاهش رو با اکراه دورتادورش چرخوند و بیابونی که وسطش ایستاده بود رو از نظر گذروند.
سرمای شب فضا رو ترسناکتر از قبل کرده و این موضوع آزارش میداد.
در ماشین رو باز کرد و جلوی نگاههای متعجب محافظها، داخل ماشین نشست.
درحالیکه چشمهاش رو میبست، سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داد و دهنش رو برای یک خمیازهی بلند به اندازهی اسب آبی، تا آخر باز کرد.
چشمهاش بین شلوغی بیرون، گرم خواب میشد که در ماشین بهطرز بدی باز و تن تکیهخوردهاش، به بیرون پرت شد. سردرد ناشی از بدخوابشدن توی شقیقههاش پیچید و مجبورش کرد، پلکهای سنگین و دردناکش رو باز کنه.
مردی موشکلاتی با لباسهای رسمی به رنگ موهاش تکیه به در ماشین زده بود و با نگاهی پراخم و سرزنش، تنش رو رصد میکرد."شبتون بخیر، ارباب."
چشم غرهای به سانشاین، مردی که دستراستش به حساب میاومد، رفت و دوباره توی حالت قبلی، کمر و سرش رو به صندلی تکیه زد.
"اگر خفه شید، شبم به خیر و خوشی صبح میشه!"
صدای خشدار مرد داخل فضای ماشین پیچید و اخم رو به ابروهای مرد موشکلاتی هدیه داد.
"این مسخرهبازی رو تموم کن و بیا بیرون."
صدای مرد گوشهاش رو آزرد و آه از نهادش بلند کرد. لگد محکمی به کف ماشین کوبید و زیر لب نق زد:
"میخوام بخوابم، اذیت نکن.""بعد از تمومکردن کارت میتونی بری بخوابی."
لحن حرصی مرد، مو به تنش سیخ کرد و باعث شد با اکراه از ماشین پیاده بشه و قدمهای بلندش رو، روی زمین خاکی برداره. نیمنگاهی به کفشهاش انداخت و با دیدن سیاهی کمرنگی که روی رنگ سفیدش نشسته بود، اخم کرد. هنوز هم درک نمیکرد که برای چی ساعت چهار صبح وسط بیابون ایستاده و منتظره تا افرادش در گاراژ متروکه رو باز کنند.
دیوارهای فلزی زنگزده از همین فاصله هم بوی نم میداد و زیر حس بد وجودش هیزم بیشتری میریخت."توی گاراژه."
چشمغرهای به مرد موشکلاتی رفت و لبهاش رو بههم فشرد تا جملهی زیبای «به تخمم.» رو به زبون نیاره. مرد کنارش طوری رفتار میکرد که انگار برای اولین بار میون این برهوت ایستاده و با هیچ رسمورسومی آشنایی نداره!

YOU ARE READING
Mine
Randomقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...