P11

67 13 1
                                    


نفس عمیقی کشید و دستش رو کنار تنش مشت کرد. بزاق جمع‌شده پشت لب‌هاش رو به‌سختی فرو برد و نگاه خیره‌اش رو به مرد مومشکی مقابلش که پشت میز نشسته بود، دوخت.

چهره‌ی مرد سردتر و بی‌احساس‌تر از همیشه بود، انگار نه انگار که همین چند دقیقه‌ی پیش خبر دزدیده‌شدن دخترکش رو شنیده بود.
کیم ویکتور با اقتدار همیشگیش  نگاه تیره و ناخواناش رو به درب ورودی اتاق دوخته و با گوش‌هایی تیز شده به انتظار شنیدن قدم‌هایی کودکانه نشسته بود.

به آرومی نفس می‌کشید و تمرکزش رو، روی هرچیز متحرکی گذاشته بود؛ مثلاً صدای نفس‌هاش، کوبش قلب تپنده‌اش و نبض شدید شقیقه‌هاش.
مرد دست‌هاش رو با آزادترین حالت ممکن روی میز رها و لب‌هاش خشکش رو با زبونش خیس کرد، چقدر باید به انتظار دخترک نازپرورده‌اش می‌نشست؟

قدمی به جلو برداشت که نگاه تاریک مرد روی تنش چرخید و لرز خفیفی به جونش انداخت.

"حالتون خوبه؟"

نگران و با صدایی خش‌دار به‌خاطر سکوت طولانی مدتش زمزمه کرد و سکوت مطلق مرد رو شنید. نفس لرزونی کشید و این‌بار به خودش جرئت بیشتری برای نزدیک‌شدن رو داد.

جایی در یک قدمی میز ایستاد و از بالا به چهره‌ی بی‌نقص ویکتور ارباب مافیا نگاه کرد.
قلبش تپش‌های نامنظمی رو شروع کرد و گونه‌هاش از شرم سرخ شد.
مرد مافیا بی‌حوصله از نگاه‌های خیره‌اش چشمی چرخوند و دوباره تمرکز از دست‌رفته‌اش رو، روی نبض شقیقه‌اش برگردوند.

عرق سردی از تیره‌ی کمرش پایین می‌ریخت و قلبش با تلاطم توی سینه‌اش می‌‌تپید. بدنش به‌قدری سرد شده بود که توانی برای ایستادن نداشت، برای همین هم انتظار روی صندلی چرمش رو ترجیح می‌داد.

پلک‌های سنگین شده‌اش رو بست و تصویر تار و خندان خواهرخوانده‌اش پشت پرده‌ی سیاه روبه‌روش نقش بست.
دست‌هاش ناخودآگاه مشت و نفس‌هاش سخت شد.

اگر کوچیک‌ترین آسیبی به دخترکش می‌رسید بدون لحظه‌ای مکث همه‌چیز رو نابود می‌کرد، اما مشکل اصلی اینجا بود که سانا رفته بود و درست مثل ضعیف‌ترین آدم دنیا بی‌حرکت پشت میزش قرار داشت.
این‌طور می‌خواست دنیا رو نابود کنه؟

پوزخندی تلخ کنج لب‌هاش نشست و نگاه خیره‌ی پسرک رو به خودش جلب کرد.
بی‌حوصله از افکار بی‌سر و ته ذهنش نگاه به چشم‌های درشت و تیره‌ی پسر کرد و سرخ‌شدن گونه‌هاش رو دید.
برای چی سرخ شده بود؟

موبایل داخل جیبش لرزید و وادارش کرد دست‌های خشک‌شده‌اش رو حرکت بده و نگاهش رو به صفحه‌ی روشن‌شده‌اش بدوزه.

"کار لی بود، برو سراغ چوی."

"این رو که خودم می‌دونستم."

به آرومی در جواب پیام سانشاین رو زیر لب زمزمه کرد و بی‌حوصله از پشت میز بلند شد، لحظه‌ای چشم‌هاش سیاهی رفت و وزن سنگینی روی شونه‌هاش نشست‌.
نفس سنگینی کشید و گوش به‌صدای پسر پشت سرش سپرد‌.

Mine Where stories live. Discover now