22

96 14 12
                                    


صدای کوبیده‌شدن کفش‌های پاشنه بلند دختر روی زمین تمام توجه‌ها رو به‌سمتش جلب کرده بود. تمام افراد حاضر در سالن کمپانی بزرگ آر.ام دست از کار کشیده و نگاه‌های کنجکاوشون رو به دختر ناآشنا دوخته بودند.
پشت سر کیم جیسو، یکی از مدیران کمپانی یعنی جکسون وانگ با خنده‌ای عصبی روی لب‌هاش دختر رو دنبال می‌کرد و زیر لب به جیسو ناسزا می‌گفت.
البته جکسون تمام تلاشش رو برای برگردوندن کارکنان سر کارشون انجام داد؛ اما کنجکاوی مردم بیشتر از ترس از اخراج‌شدنشون بود.
با رسیدن به اتاق مدیریت دختر حوان پشت درب ایستاد و بعد از یک نفس عمیق و چشم غره‌ی تیز به جکسون، درب رو با وحشی‌گری باز کرد و پا به اتاق گذاشت.
هرکسی که دختر رو می‌دید به خوبی می‌تونست خشم رو توی چهره‌ی جیسو تشخصی بده. جکسون احساس می‌کرد تا چند لحظه‌ی دیگه دود از موهای سیاه جیسو بلند می‌شه و همه‌جا رو به آتش می‌کشه.

"فکر نمی‌کنی کنار گذاشتن من بی‌رحمانه‌ست؟"

صدای جیغ دختر سکوت کامل اتاق رو شکست و لرزی به تن دیوار تمام شیشه‌ای انداخت.
مرد پشت میز بدون اینکه اهمیتی به صدای جیغ بده، آخرین امضا رو روی برگه‌ی زیر دستش زد و دل از پرونده‌ها کشید.
کیم نامجون با خونسردی تمام عینک مطالعه‌اش رو از روی چشم‌هاش برداشت و روی میز گذاشت. نگاه تیزش رو به چهره‌ی سرخ از خشم دخترخوانده‌اش دوخت و کمرش رو به صندلی چرخ‌دارش تکیه زد.

"فکر می‌کنم به اندازه‌ی کافی توجه‌ها رو به خودت جلب کردی، نیازی به دادزدن نیست."

مرد پشت میز با کمی کج‌کردن سرش نگاهی به جکسون انداخت که پشت درب ایستاده و درب رو نصفه باز نگه داشته بود. لبخندی محترمانه روی لب‌هاش نشوند که چال گونه‌اش نمایان شد و بعد خیره به چشم‌های مرد گفت:
"ممنون از اینکه مدل جدیدمون رو تا اینجا راهنمایی کردی. بقیه رو من حل می‌کنم، جناب وانگ. توی جلسه می‌بینمتون."

به این ترتیب به مرد اطمینان خاطر داد که خودش این مشکل به‌ظاهر کوچک رو حل می‌کنه و نیازی به دخالت جکسون نیست.
با بسته‌شدن درب توسط مرد خندان با اخمی پررنگ روی ابروهاش از پشت میز بلند شد.
بوی عطر سرد نامجون لحظه‌ای نفسش رو سخت کرد و لرزی از تنش گذروند.

"چرا این‌قدر بی‌قراری می‌کنی؟"

صدای بم مرد با کمی خشونت و سلطه‌گری توی گوش‌هاش پیچید و عرق سرد روی تیره‌ی کمرش نشوند. بزاقش رو به‌سختی فرو برد و زیر نگاه ناخوانای مرد آب شد.
با دیدن کوبیده‌شدن زبون نامجون به گوشه‌ی لبش دوباره خشم درونیش فوران کرد و باعث شد با گستاخی تمام دست‌هاش رو به کمرش بکوبه و گره‌ی ابروهاش رو کورتر کنه.

"چرا من رو کنار می‌ذاری؟ من تمام دستورات خودت رو انجام دادم، کیم نامجون!"

چند وقت بود که مرد رو به اسم صدا نزده بود؟!
نمی‌دونست!
چشم‌هاش رو داخل کاسه چرخوند و نگاه‌ش رو به مردی دوخت که با لبخند چال گونه‌اش رو به رخ می‌کشید. دست مرد نوازش‌وار روی موهاش به حرکت دراومد و دسته‌ای از تارهای سیاه‌ش رو پشت گوشش انداخت.
بی‌صدا نفس عمیقی کشید و به چشم‌های اژدهامانندش خیره شد.

Mine Donde viven las historias. Descúbrelo ahora