صدای تق تق برخورد ظرفهای چینی با سطح چوبی میز رگهای متورم سرش رو به سوزش میانداخت و وادارش میکرد پلکهای سنگینشدهاش رو، روی هم بذاره.بوی غلیظ غذا همراه با عطر شیرین زن روبهروش رو همراه با یک نفس عمیق به ریههاش کشید و با حس سنگینی سینهاش دستش رو، روی میز مشت کرد.
دوباره نفسی عمیق کشید و اینبار طولانیتر از قبل پلکهاش رو، روی هم فشرد. بیاهمیت به سنگینی ناگهانی بدنش لبخندی سرد روی لبهای خشکشدهاش نشوند و سعی کرد مهربونی رو به نگاه بیحوصلهاش بنشونه تا زن روبهروش رو نگرانتر از قبل نکنه.
میسو موهای کوتاهش رو پشت گوش انداخت و بعد از مطمئنشدن از تمام و کمال بودن میز تعظیم کوتاهی کرد و مرد مونسکافهای رو با انبوهی از افکار بیسروته تنها گذاشت.
خیره به ظرفهای رنگارنگ و غذاهای وسوسهانگیز، انگشتهای سردش رو حرکت داد و تمام وسایل روبهروش رو کنار زد. سر دردناکش رو، روی سطح خنک و چوبی میز گذاشت و زیر لب از این حس خوب نالید؛ انگار این سرمای خفیف رگهای متورم شدهی پیشونیش رو آروم میکرد.بزاقش رو بهسختی فرو برد و باز هم نفس عمیقی کشید. معدهی خالیش با احساس عطر غذا به سروصدا افتاد و دردی به دردهای ناتمومش اضافه کرد.
چرا تموم نمیشد؟
چرا این روزهای نحس زودتر نمیگذشت؟
چرا زمان با لجبازی هر ثانیه رو بهرخش میکشید و عذابش میداد؟
چرا نامجون برنمیگشت؟لعنت به تمام گناههای کرده و نکردهاش که حالا چنین سرنوشتی رو رقم زده بود. لعنت به خود خدا که چنین دنیایی بدتر از جهنم ساخته بود.
"هدفت از خلق من چی بود؟ توی این دنیای بزرگت من فقط عذاب دیدم؛ پس چرا تمومش نمیکنی؟ مگه تو معبود همه نیستی؟ مگه نباید به فکر بندههات باشی؟ پس چرا من لعنتی رو فراموش کردی؟ این دنیای نحست کی قراره روی خوش بهم نشون بده؟"
زیر لب نالید و گله کرد از خدایی که خلقش کرده بود. پوزخندی بهحال خودش زد و خیره به انگشتهاش که زیر میز به هم گرده خورده بودند، پوستههای بلند شده کنار ناخنش رو کند.
"مطمئنم داری بهم میخندی. باهات قهر کردم و باز بهت امید دارم."
نفسش رو با آه بیرون فرستاد و پلکهای سوزناکش رو، روی هم گذاشت. کلافه بود و نیاز داشت این کلافگی رو، روی کسی یا چیزی خالی کنه؛ مثلاً خردکردن تمام وسایل روی میز میتونست این حس تلخ رو از بین ببره؛ اما شجائت اینکار رو نداشت. می ترسید دست بهاین کار بزنه و همسرش باز هم سر لجبازی به دست بگیره.
پوزخندی بهحال خودش زد و چشم بسته قامت مرد رو پشت پردهی سیاه چشمهاش به تصویر کشید. افکارش رو با لجبازی و دلتنگی از همسرش دور کرد و اینبار با تیزکردن گوشهاش تمام تمرکزش رو به دردهای استخوانسوزش داد که روی موسیقی تیکتاک ساعت بهخوبی دلنشین شده بود. بین این صداهای اعصابخردکن تق تق کوبیدهشدن پاشنهی کفشهای آشنایی رو شنید و با امیدی جوانهزده توی قلبش صاف نشست.
نگاه منتظرش رو به درب ورودی سالن دوخت و نفس عمیقی کشید و با احساس عطر خنک همسرش لبخند سرد روی لبهای پوستهزدهاش نشوند.
لحظهای بعد قلب بیجنبهاش با دلتنگی تپید و مغز لجبازش با اکراه چشم از فرد روبهروش گرفت.
خیره به میز روبهرو دست بلند کرد و قاشق رو میون انگشتهاش فشرد. نامجون داشت سمتش میاومد و این حس نزدیکی قلبش رو به جنون کشیده بود.
نیشگونی کوچیک از ران پاش گرفت و چشمغرهای به خودش رفت. نباید اینقدر زود تسلیم احساساتش میشد.
بزاق جمعشده پشت لبهاش رو فرو برد و زیر چشمی قامت خسته و استوار همسرش رو زیر نظر گرفت.
توی این چند روز چهکار میکرد که اینطور خسته و آشفته شده بود؟
YOU ARE READING
Mine
Randomقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...