کلاه هودیش رو تا روی پیشونیش پایین کشید و از زیر پارچهی مشکی به مرد خوشچهرهی مقابلش نگاه کرد.
کیم ویکتور درحالیکه تیشرت سفیدی به همراه شلوار آبی روشن به تن داشت، داخل آشپزخونه ایستاده بود و لبههای آستین کوتاه لباسش رو تا روی شونهاش تا زده بود و سبزیجات رنگی رو خرد میکرد.با هر حرکت مرد، عضلات بازوش کش میاومد و وجه زیبایی رو به تصویر میکشید.
نفس عمیقی کشید که عطر خنک ویکتور زیر بینیش نشست و گرمای کم تنش رو آروم کرد.
بزاقش رو به سختی قورت داد و زبونش رو، روی لبهای خشک شدهاش کشید؛ نگاه هیزش رو از عضلات سینه و بازوی مرد گرفت و به حلقهی انگشتهای کشیدهاش دور چاقوی تیز آشپزخونه داد.لحظهای فکر حلقه شدن این دستها دور تن خودش باعث شد قلبش به لرزش بیفته و زیر دلش پیچ بخوره.
خجالتزده از افکارش نگاهش رو زیر انداخت و انگشتهای گرمش رو به هم گره زد.
نیاز داشت به اتاق پناه ببره و تمام لباسها رو ار تنش بیرون بکشه، گرمای شدیدی روی پوستش احساس میکرد و نم عرق روی تنش نشسته بود.نفسش رو با سنگینی بیرون فرستاد و نیمرخ مرد موشکی رو زیر نظر گرفت.
چشمهای کشیدهاش گیرا ترین چیز توی صورت زیباش بود.
کاش میتونست جلو بره خال زیر چشم مرد رو بیهوا ببوسه، شایدهم لبهاش رو مهمون لبهای مرد میکرد و طعمش رو میچشید.
ضربهای ناگهانی توی صورتش کوبید تا افکار پلید و زشتش پر بکشند، دید که ویکتور دست از کار کشید و نگاه متعجبش رو به تنش دوخت.لبخندی خشک روی لبهاش نشوند و شرمگین از حرکاتش دستی به کلاه هودیش کشید و پارچهی مشکیرنگ رو پایینتر کشید.
"عذرمیخوام، فکر کنم پشه بود."
مرد بزرگتر آهانی به دروغ شاخدارش گفت و دوباره مشغول کارش شد، با تاسف سرش رو، روی میز گذاشت و چشمغرهای به افکارش رفت.
مگه توی فصل پاییز هم پشهای پیدا میشد؟!
آه بیصدایی کشید و با لبهایی پایین افتاده گونهاش رو به سطح سرد میز چسبوند و نگاهش رو به کتف مرد دوخت.
ویکتور اینبار سمت گاز برگشته بود و تمام موادی که خرد کرده بود رو داخل ماهیتابه ریخت.با پیچیدن صدای جلزوولز روغن توی گوشهاش لبخندی زد و عطر پخششدهی سبزیجات رو به ریههاش کشید.
خوشبختانه دختر پنجساله هنوز غرق در خواب بود و میتونست با خیالی راحت فرد موردعلاقهی این روزهاش رو نگاه کنه.
لبخندی کوچیک روی لبهاش شکل گرفت که با چرخش ناگهانی ویکتور به سمتش سریع از بین رفت، شوکه سرجاش نشست و دستهاش رو به میز قاب کرد.مرد مومشکی با دیدن حرکات پسر لبخندی کوتاه روی لبهاش نشوند و سرش رو با تاسف تکون داد.
"معذب نباش."
زمزمهی آروم و صدای بم تهیونگ قلب بیجنبهاش رو به تپش انداخت و گونههاش رو سرخ کرد.
جملهی دو واژهای چنان توی دیدش خاص به نظر میرسید که انگار مرد مقابل اجازهای بزرگ بهش داده.
معذب نباش!
مگه میتونست جلوی رفتارهای نرم مرد معذب نشه؟
ESTÁS LEYENDO
Mine
De Todoقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...