خیره به سقف سفیدرنگ بالای سرش آهی کشید که بندبند وجودش به سوزش افتاد؛ انگار انبوهی از هیزم توی تنش آتش زده بودند.
آب دهنش رو بهسختی قورت داد و با بستن چشمهاش خراشافتادن گلوش رو بهتر احساس کرد. هیچ کدوم از اعضای بدنش رو احساس نمیکرد؛ انگار تنش رو از هم جدا کرده و با بندهایی نازک پیکرههایی دیگه به روحش دوخته بودند.
صدای پایین افتادن قطرات بیرنگ سرُم و جریان سردش رو به خوبی احساس میکرد. با حرکت کوچک تخت، چشمهای بستهشدهاش رو باز کرد و نگاهش رو به چشمهای کشیدهی همسرش دوخت؛ همسر متجاوزگری که باز هم مثل همیشه برای عذرخواهی با دستهگل ارغوانیرنگ نگاهش میکرد.
تلخندی روی لبهاش نشون و نفس دردناکش رو بهسختی از ریههاش بیرون فرستاد؛ حتی به یاد نمیآورد شب گذشته چطور به تنش تعرض شده.
این مرد به ظاهر محترم روبهروش تا کجا پیش رفته بود؟
سنگینی شاخههای ارغوانیرنگ روی سینهاش، مجبورش کرد دست سوزنزده شدهاش رو به گلبرگهای نسبتاً تیره برسونه و لطافت و نرمی گلبرگها رو زیر انگشتهای سردش احساس کنه."متاسفم برای رفتار تندم."
بیصدا هومی کشید و گلبرگهای زیر دستش رو فشرد.
چشمهاش رو محکم روی هم بست و به صدای سکوت گوش داد. هیچ جوابی برای این عذرخواهی احمقانه نداشت.
باید میبخشید؟
نمیدونست.خیلی وقت بود این روی تلخ همسرش رو ندیده بود، این روزها عادت داشت به مهربونیهای گاهوبیگاه مرد و حالا بعد از چند سال طعم تلخ خاطرات دوباره زیر زبونش نشست.
نوازشهای پر اجبار و بوسههای دردناک.
اخم روی پیشونیش رو پس زد و لبهاش رو محکم به هم فشرد.
نباید یاد گذشته میافتاد.
نباید..."این گلها رو بهعنوان معذرتخواهی قبول میکنی؟"
صدای بم و پرتمنای مرد توی گوشهاش پیچید و پوزخندی بیصدا، کنج لبهاش نشوند. باز هم خاطرات توی سرش چرخید.
این چه عذرخواهی بود که نپذیرفتنش دوباره درد رو به تنش هدیه میداد؟"آره، قبول میکنم. خودت رو بهخاطر افکارت اذیت نکن."
خودت رو اذیت نکن؛ چون این لکهی سیاهرنگ پاک نمیشه.
فریادهای ذهنش رو پس زد و با لبخندی کوچک، تن کرختشدهاش رو، روی تخت نشوند. بیتوجه به دستهگل پرت شده روی زمین، به چشمهای سیاهرنگ همسرش نگاه کرد."فکر نمیکردم برگردی."
"فقط داشتم دکتر خبر میکردم."
چشمهاش رو با ضعف بست و سر سنگینشدهاش رو به تاج تخت تکیه داد. نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد و آه دردمندش گوشهاش رو کر کرد.
"میخوام بخوابم، برو بیرون. عطر تنت آزارم میده."
با بیرحمی زمزمه کرد و بیتوجه به مکث و صدای کوبیدهشدن در، اجازه داد آرامبخشهای پخششده توی رگش، تن بیجونش رو غرق خواب کنه...
![](https://img.wattpad.com/cover/352740104-288-k356697.jpg)
YOU ARE READING
Mine
Randomقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...