"می... میشه بیشتر پیش بریم؟"صدای نرم پسر توی گوشهاش پیچید و قلبش رو به تلاطم انداخت. بیصدا نفس عمیقی کشید و نگاه خیرهاش رو به چشمهای براق از اشک جونگکوک دوخت. یعنی هنوز درد داشت؟
چه سوال بیهودهای! مگه درد تیر چیز قابل تحملی بود که توقع داشت تنها با گذشت چند ساعت درد پسر از بین بره؟
دستهای متجاوزش رو از زیر پیرهن پسر بیرون کشید و پوست تبدارش رو رها کرد. انگشتهاش احساس خلأ داشتند. احساس میکرد با جداکردن تنها نقطهی اتصال تنهاشون، مثل یک گمشده میون شهری پرهیاهو ایستاده.
لبخندی بیجون کنج لبهاش جا خوش کرد و نگاه بیروحش، صورت رنگپریدهی جونگکوک رو از نظر گذروند. اخم خفیفی میون ابروهای پسر گره انداخته و لب زیرینش اسیر دندانهاش شده بود.
بیاجازه تارهای نمدار از عرقی که پیشونی پسر رو مخفی کرده بود، کنار زد و نوک انگشتهاش رو نوازشوار تا روی گونهاش پایین کشید.
پسر جوان با احساس حرکت دستهای مرد، صورتش رو به کف دست تهیونگ کشید و با کلافگی از دردی که هرلحظه بیشتر میشد، بند نگاهشون رو محکمتر کرد."برای الان کافیه."
صدام بم کیم تهیونگ توی گوشهاش طنین انداخت و قلبش رو از تپیدن وا داشت. روح از تنش جدا شد و برق تعجب چشمهاش رو گرد کرد. میخواست لب از لب باز کنه که مرد با بوسهای روی پیشونیاش مهر سکوت رو به خط رنگپریدهی صورتش کوبید.
پلکهای خستهاش روی هم افتادند و حس تلخ توی وجودش بغضی که از لحظهی تیرخوردن توی گلوش نشونده بود رو بیشتر کرد. چونهاش لرزید و اشک به پشت پلکهاش رسید؛ اما جونگکوک مغرورتر از این بود که بخواد جلوی بُت پرستیدنیاش اشک بریزه."اجازه دارم لباسهات رو عوض کنم؟"
صدای تهیونگ مثل یک لالایی گوشهاش رو نوازش کرد. پلک از هم گشود و با نگاهی براق از اشک، گرهی پررنگی میون ابروهاش انداخت.
"نه!"
لجبازی میون موجهای خستهی صداش به گوش رسید و باعث شد آهی کهنه از سینهی مرد بیرون بیاد. از دستش خسته شده بود که آه میکشید؟
اگر خسته شده چرا رهاش نمیکنه؟
چرا اجازه نداد جسم دردمندش رو به ساختمون سیاه مونولف ببرند؟
مرد شوکه از شنیدن لجبازیهای جونگکوک، چشمی چرخوند و لبخند مهربونی روی لبهاش نشوند. احساس میکرد بهجای بادیگارد جوان، دخترکش جلوی روش نشسته و انتظار نازکشیدن داره. مگه جونگکوک و سانا چه فرقی با هم داشتند؟
پسر جوان فقط قد بلندتری نسبت به سانای پنج ساله داشت."چرا؟"
"توی این لباسها راحتم!"
پسر جوان کلافه از دردی که کمکم بیشتر از قبل میشد، تکون کوچکی خورد و از بین دندونهای چفتشدهاش غرید و خندهی ریز کیم تهیونگ رو ندید. مرد نوک انگشت اشارهاش رو به بینی خودش کوبید تا جلوی لبهایی که بیاجازه میخندیدند رو بگیره. طبق عادتهایی که از سانا به یاد داشت، کافی بود پسر جوان لبخندش رو ببینه و عصبانیتش منفجر بشه. انگار کیم تهیونگ بیش از اندازه تصویر دخترش رو میون خط و خطوط چهرهی جونگکوک میدید.
YOU ARE READING
Mine
Randomقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...