P8

68 10 0
                                    

لبخندی زیبا روی لب‌هاش نشوند و شونه‌ی چوبی رو بین موهای خرمایی‌رنگ دختر کشید.

"دوست داری موهات رو چجوری ببندم؟"

"خرگوشی."

دختربچه درحالی‌که تمام هوش و حواسش رو به صفحه‌ی تبلتش دوخته بود، به آرومی جواب جیسو رو داد و مشتی از پفیلای کنار پاش برداشت.

"دونه دونه بخور، همه‌اش برای خودته."

دختر کوچیک بدون اینکه اهمیتی به تذکر عمه‌اش بده انگشت‌های کثیف‌شده‌اش رو توی دهنش برد و با صدا مکید.

"نکن، دستت کثیفه!"

صدای عصبی جیسو توی گوش‌هاش پیچید و هم‌زمان با پیچیده شدن کش دور موهاش اخمی روی پیشونیش نشوند. بی‌اهمیت به حرف‌های جیسو دوباره انگشت‌هاش رو مک زد.

"دوست دارم، کوکی گفته هرکی هرجور دوست داره غذا می‌خوره."

دختر بزرگ‌تر با شنیدن اسم غریبه‌ای که این‌روزها زیاد می‌شنید، دست از نوازش موهای سانا کشید و نگاه تیزش رو به نیم‌رخ دختربچه دوخت.

"حرفت درست نبود، همه باید تمیز غذا بخورن!"

"پاپا جینی، جیسو داره اذیتم می‌کنه."

دختر بچه با تخسی فریاد کشید و بی‌توجه به اسیر بودن موهای بلندش بین دست‌های جیسو با دو به سمت مردی که به آرومی و با کمک دیوار راه می‌رفت دوید و پشت پای مرد پناه گرفت.
جیسو ناباور به رفتارهای جدید دختربچه خندید و کش فانتزی توی دستش رو زمین انداخت.

"کیم سانا، این رفتار برای تو..."

حرفش با برخورد جسم محکمی به صورتش نصفه موند، با درد جسم روی زمین افتاده رو برداشت و برگه‌های تا شده‌ی کتاب رو صاف کرد، انگار پدرش حوصله‌ی شنیدن بحث رو نداشت که کتاب نازنینش رو سمتش پرت کرده بود.
بی‌صدا بزاقشرو قورت داد و دستش رو، روی جلد کهنه‌ و چرمی کتاب کشید، هر بار که پدرش رو توی وضعیتی این چنین آسیب‌پذیر و زخمی می‌دید، مرد کتاب چرمی رو به دست می‌گرفت و می‌خوند.
کتابی که اسمی نداشت و نمی‌دونست چه چیزی داخل برگه‌هاش نوشته شده، هر بار هم با کنجکاوی قصد سرک کشیدن به برگه‌هاش رو داشت، سوکجین با جدیت کنجکاویش رو سرکوب می‌کرد.

"این‌قدر اذیتش نکن."

صدای خسته‌ی مرد توی گوش‌هاش پیچید، بی‌صدا آه کشید و شونه و کش‌های روی زمین رو جمع کرد.

"الکی طرفداریش رو نکن، لجبازتر از قبل می‌شه."

درجواب پدرش با حرص از میون دندون‌هاش غرید و نگاه غمگینش رو به مرد داد که بی‌اهمیت به زخم‌های روی تنش، جلوی تلویزیون دراز می‌کشید.
دستی بین موهاش کشید و لب زیرینش رو گزید.
کاش می‌تونست جلو بره و تن زخمیش رو به آغوش بکشه، اما نمی‌تونست.
پدرش دوست نداشت وضعیت آسیب‌پذیرش رو به رخ بکشه.

Mine Donde viven las historias. Descúbrelo ahora