افکار تیره و تارش مثل یک ویروس مرگبار، تمام سرش رو دربرگرفته بود و آزارش میداد. فکر اینکه نامزد عزیزش چیزی رو ازش دزدیده باشه به اندازهی تمام دنیا آزاردهنده بود.
هرچند سانشاین هیچوقت اجازهی دخالت سویون و سرککشیدن به کارهاس رو نداده بود؛ اما تصویر امروز صبح که دختر کنار میز کارش ایستاده بود، لحظهای از سرش بیرون نمیرفت.
چند لحظه پشت میزش نشست و نگاه تیرهاش رو به انعکاس نور خورشید روی زمین دوخت.
هوای سرد پاییزی داشت وجودش رو به آتش میکشید!
نفسهاش لحظه به لحظه تندتر شد و ابرهای سیاه خشم روی سرش سایه انداخت.
چنگی میون موهای شکلاتیرنگش زد و طی یک حرکت ناگهانی از جا برخواست.
با قدمهایی بلند خودش رو به زیرزمین رسوند و بیاهمیت به حضور و نگاههای کنجکاو آدمهای اطرافش، مستقیم بهسمت اقامتگاه دختر رفت.
گاهی با خودش فکر میکرد طی یک پارتی بازی کوچک جایگاه سویون رو از زیرزمین به یکی از طبقات زیردستش تغییر بده؛ اما گوشهای از مغزش با حس بیاعتمادی مانع از کارش میشد.
میدونست سویون آدم ملاحظهگری نیست و هر لحظه برای دیدنش دست به کار میشه و سانشاین میترسید همه بفهمند نامزدش توی این ساختمون زندگی میکنه و این خبر به گوش پدرش برسه!
با رسیدن به مکان مدنظرش، درب چوبی و کهنهی اتاق رو با شدت باز کرد و با اخمی غلیظ روی ابروهاش به چشمهای درشتش خیره شد.
چقدر این نگاه آشنا بود؛ انگار این چشمها رو داخل چهرهی دیگهای دیده بود!
سری به افکارش منحرفکنندهاش تکون داد و وقتی از خالیبودن راهرو مطمئن شد، درب رو محکم بست.
دختر با خوشحالی وصفنشدنی از پشت میز برخواست و قدمی بهسمتش برداشت؛ اما سانشاین بدون نگاهکردن به چهرهی زیباش از کنارش رد شد و پشت میز ایستاد."بشین!"
صداش به تلخی و با تندی بلند شد و چهرهی دختر رو از غم جمع کرد.
سویون گیج از رفتار نامزدش پشت میز نشست و نگاه دلخورش رو به چشمهای قهوهاش دوخت."فکر کردم گفتی اینجا هم دیگه رو نمیبینیم!"
دختر سعی کرد دلخوریش رو پشت لحنی شاد و لبخندی دندوننما پنهان کنه؛ اما چندان موفق نبود!
با نگرانی فاحش موهای کوتاهش رو پشت گوشش فرستاد و اینبار چشمهاش رو به لبهای مرد دوخت تا شاید چیزی بشنوه.
برخلاف ذوق پنهانش که پشت پردهای ازز دلخوری مخفی شده بود، سانشاین با خشمی تمومنشدنی دستهاش رو روی میز گذاشت و کمی بهسمتش خم شد."وقتشه چیزی که برای تو نیست رو برگردونی به صاحبش!"
دختر شوکه از شنیدن صدای پرحرص مرد تکون ریزی خورد و ناخواسته بدنش رو منقبض کرد. تنش داغ شد و دلشوره توی وجودش ریشه کرد.
دستهای خیس از عرقش رو به شلوارش کشید و تمام تلاشش رو بهکار برد تا این استرس و وحشتزدگیش رو پنهان کنه.
نکنه فهمیده بود؟!
مرد بهخوبی رنگپریدگیش رو دید و پوزخندی کنج لبهاش نشوند. پس شکهاش درست بود!

أنت تقرأ
Mine
عشوائيقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...