29

65 12 0
                                    


"متأسفم، نبات؛ اما باید به این تماس جواب بدم."

ابروهاش با شنیدن صدای مرد به‌هم گره خورد و لب‌هاش با حرص به‌هم کشیده شد. پرصدا نفسش رو از سینه بیرون فرستاد و دلخور نگاهش رو از مرد گرفت.
نمی‌دونست چرا؛ اما دوست داشت در آن لحظه تهیونگ بی‌اهمیت به هرچیزی موبایلش رو کناری پرت کنه و با قاب‌گرفتن چهره‌اش، بوسه‌ی شکسته رو به ثمر برسونه. شاید به‌خاطر زخمی‌بودن این‌قدر لوس و شکننده رفتار می‌کرد، شاید هم برای اولین بار ارزشمندبودن باعث می‌شد تقلای نیاز پررنگی رو توی وجودش داشته باشه.
از گوشه‌ی چشم خروج مرد از اتاق رو دید و بیشتر از قبل دلگیر شد. تهیونگ نمی‌تونست داخل اتاق تماس رو وصل کنه؟
حتماً باید دور می‌شد؟
این‌قدر غریبه بود؟
سری به افکارش تکون داد و به‌این فکرهای کودکانه‌اش خندید. معلومه که غریبه بود! تهیونگ تنها پیشنهاد هم‌خوابگی باهاش رو داده بود. چه توقعاتی از مرد داشت!
در طرف مقابل، زمانی‌که مرد گرد دلخوری رو داخل تیله‌های سیاه پسرش دید، مصمم‌تر از قبل اتاق رو به قصد بریدن نفس‌های مخاطب پشت‌خط ترک کرد. درحالی‌که با کشیدن انگشتش روی صفحه‌ی موبایل، تماس رو وصل می‌کرد، کمرش رو به دیوار تکیه زد.

"بگو."

صداش بی‌حوصله، سرد و با رگه‌هایی از خشم  سکوت سرد و خفه‌کننده‌ی اتاق رو شکست. فشار انگشت‌هاش روی جسم موبایل به‌قدری محکم و زیاد بود که هرلحظه احساس می‌کرد جسم بی‌جون میون دستش خرد می‌شه؛ اما اهمیتی نداشت. تا زمانی‌که این زنگ بی‌موقع منحنی لب‌های پوسته‌زده‌ی پسرش رو پایین آورده بود، هیچ‌چیز اهمیت نداشت.

"باید ببینمت. کسی که بهت حمله کرد رو پیدا کردیم؛ اما یک اتفاق‌هایی افتاده که باید حضوری صحبت کنیم."

لحظه‌ای مکث کرد تا واژه‌هایی که درست مثل یک رپ توی گوش‌هاش پیچیده بود، تجزیه بشه. بی‌صدا نفس عمیقی کشید و لبخندی سرد و کوتاه کنج لب‌هاش نشوند. فشار انگشت‌هاش دور جسم موبایل کم و انقباض شونه‌هاش باز شد.

"خودم رو می‌رسونم."

با خشک‌ترین لحنی که داشت، واژه‌ها رو کنار هم چید و بی‌اهمیت به خداحافظی مرد، تماس رو قطع کرد. دوباره وارد اتاق شد؛ اما این بار خبری از اخم‌های درهم و فشار انگشت‌های عصبی‌اش نبود. نگاهش به پلک‌های چفت‌شده‌ی جونگکوک خورد و بی‌اراده لبخند روی لب‌هاش نشست.

"نبات من چرا اخم‌هاش رو به‌هم گره کرده؟"

"اون تماس مهم‌تر از بوسیدن من بود؟"

صدای دلخور پسر تپش‌های قلبش رو به بازی گرفت.‌ کنار تخت روی زمین زانو زد و دست‌های سرد جونگکوک رو میون انگشت‌هاش گرفت. بوسه‌ای سبک روی بند اول انگشت اشاره‌اش نشوند و نگاهش رو به چشم‌های بی‌فروغش دوخت.

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Sep 26 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Mine Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang