25

64 10 3
                                    


همین که پا توی پارکینگ گذاشت، صدای تیراندازی و بعد جیغ سانا گوش‌هاش رو پر کرد.
قلبش از وحشت لبریز شد و زانوهاش لرزید. دستش رو به نرده‌های کنارش رسوند و جلوی لیز خوردنش رو گرفت. لحظه‌ای نفسش برید و رنگ از رخسارش پرید.
جون از رگ‌هاش فرار کرد دنیا دور سرش چرخید.
نکنه دخترکش آسیب دیده بود؟
با دست‌هایی یخ‌زده از وحشت و قدم‌هایی نامتعادل به‌سمت صدا دوید. صدای قلبش رو توی گوش‌هاش می‌شنید و نظم نفس‌هاش رو از دست داده بود.
لحظه‌ای که به طبقه‌ی مدنظرش رسید، برق‌ها روشن شد و تونست سایه‌ای که به‌سمت خروجی دوم می‌دوید رو ببینه.
بی‌اهمیت به مهاجم نگاهش رو سمت تابلوی سرویس بهداشتی کشید. چشم‌هاش روی تن زمین خورده‌ی جونگکوک ثابت موند و وزنی سنگین روی شونه‌هاش نشست.
پسرک سیاه‌پوش به دیوار پشتش تکیه زده بود و با چشم‌هایی نیمه‌باز نگاهش می‌کرد. باریکه‌های خون از نوک انگشت‌های زمین افتاده‌اش پایین می‌ریخت و قلبش رو به وحشت می‌انداخت.
قدم‌هاش از حرکت ایستاد و نگاهش به رنگ پریده‌ی پسرک افتاد. غمی عجیب توی قلبش نشست و وادارش کرد به سمت جونگکوک راه بره.
مغزش از کار افتاده بود و نمی‌دونست باید چطور رفتار کنه‌؛ انگار مقامش رو از یاد برده بود!
طرفی از ذهنش سمت مهاجم فراری می‌چرخید و طرف دیگه فقط به فکر به آغوش‌کشیدن جونگکوک بود.
قلبش ضربان‌ها رو رد کرد و گوش‌هاش سوت کشید. قدم‌های کوتاهش رو سمت پسر زخمی برداشت که تصویر گریون سانا از گوشه‌ی چشم توجه‌اش رو جلب کرد. دید که دخترکش با وحشت و گریه به آغوش یکی از مردانش پناه برد و میون بازوهای مرد لرزید.
مگه نباید خودش پناه می‌شد؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد حواس از دست رفته‌اش رو برگردونه. با مکثی طولانی به‌سمت بادیگارد جوان قدم برداشت و کنار تن نیمه جونش نشست.
چشم‌های سیاه جونگکوک از برق اشک زد و اخمی روی پیشونیش نشوند. این پسر فقط باید با چشم‌هایی ستاره‌بارون نگاهش می‌کرد!
آروم دستش رو به جای زخم جونگکوک کشید که پسر جوان آروم نالید و چهره‌اش رو جمع کرد.
نفس عمیقی کشید که عطر خون زیر بینی‌اش نشست و اخم روی پیشونیش رو غلیظ‌تر کرد.

"چیزی نیست، رز کوچولو؛ الان می‌ریم خونه."

صدای زمزمه‌ی مرد و شنیدن لقبی که صدا زده شد، قلبش رو لرزوند. مرد با صدایی گرم زیر گوشش نجوا کرد و تن زخمیش رو با حرکاتی ملایم از روی زمین کند. تهیونگ نگاهش رو طرف مردانش گرفت و زمانی که یوهان رو دید، گفت:
"ماشین رو بیارید این‌جا، می‌ریم خونه‌ی برادرم."

"من خوبم!"

پسر جوان با درد نالید و خواست از آغوش مرد بیرون بیاد که اربابش چنین اجازه‌ای رو نداد. تهیونگ با نگاهی نگران چهره‌ی جمع‌ شده‌ی جونگکوک رو زیر نظر گرفت و با حرص واژه‌ها رو کنار هم چید.

"مشخصه."

مرد ابروهاش رو به‌هم گره زد و زمانی‌که ماشین جلوی پاش متوقف شد، تن پسر رو روی صندلی نشوند.
زمانی که تنش روی صندلی قرار گرفت، نفس آسوده‌ای کشید و از میون پلک‌های نیمه‌ بازش به تهیونگ نگاه کرد. مرد درست لحظه‌ای که رهاش کرد به سمت دخترش دوید و تن لرزونش رو میون بازوهاش کشید. به خوبی می‌تونست زمزمه‌های عاشقانه‌اش رو بشنوه!
چرا تهیونگ بهش توجه نمی‌کرد؟
اون آسیب‌ دیده بود، نه سانا!
کاش مرد کمی ترحم خرجش کنه و یک روز بی‌اهمیت به دختر لوس و نازپرورده‌اش، تمام توجه‌اش رو خرجش کنه.
اخم‌هاش رو توی هم کشید و پلک‌هاش رو محکم روی هم فشرد تا بتونه جلوی حسادتش رو بگیره؛ اما نمی‌تونست.
جونگکوک به صدای گرم تهیونگ زیر گوش‌هاش نیاز داشت. به دست‌های نوازشگر و بوسه‌های سبکش نیاز داشت!
نمی‌تونست تحمل کنه که مرد توی این وضعیت به فکر آروم‌کردن دخترشه.
بغضی از حسادت گلوش رو به آتش کشید و چشم‌هاش رو از اشک خیس کرد‌. پسر جوان احساس می‌کرد درد قلبش از درد گلوله‌ی توی بازوش هم بیشتره!
اصلاً چرا از حال نمی‌رفت و چشم‌هاش روی هم نمی‌افتاد؟
بغضش رو همراه با بزاقش به‌سختی فرو برد و رو از مرد حمایتگر روبه‌روش گرفت. اشک‌هاش روی صورتش جاری شد و نفهمید کی سنگینی دنیا پلک‌هاش رو به‌هم وصل کرد.
با رسیدن به خونه‌ی کیم بزرگ، تهیونگ برای اینکه کمتر با خون بادیگاردش تماس داشته باشه، به بقیه دستور داد تن زخمی جونگکوک رو با ملایمت، درست مثل یک شیء با ارزش توی خونه ببرند و روی کاناپه بذارند.
تهیونگ اگر توانش رو داشت بدون اینکه اهمیتی به بقیه بده، تن زخمی پسر رو میون بازوهاش بلند می‌کرد؛ اما می‌ترسید!
می‌ترسید به‌ طور اتفاقی چشم‌های پسرک برای همیشه بسته بشه و رد خون روی تنش باقی بمونه.
اصلاً کسی به‌خاطر تیرخوردن بازوش ممکن بود بمیره؟

Mine Where stories live. Discover now