P9

70 13 0
                                    

"دختر نازی داری کیم، وقتی بمیره نازتر می‌شه."

نگاه خیره‌اش رو بارها و بارها روی واژه‌های سیاه‌رنگ چرخوند و هربار پوزخند کنج لبش رو پر رنگ‌تر کرد.
سرش بی‌وقفه تیر می‌کشید و سینه‌اش به سوزش افتاده بود، بی‌صدا نفس عمیقی کشید و به سختی نگاه خیره‌اش رو از صفحه‌ی روشن گرفت‌؛ طوری محو جمله‌ی کوچیک شده بود که انگار فرد پشت خط دخترکش رو میون دست‌هاش داشت و تهدیدش می‌کرد.
این فقط یک پیام احمقانه بود، نباید اهمیت می‌داد.
فقط یک تهدید تو خالی!

دخترکش الان در آرامش کامل توی آغوش گرم سوکجین نشسته بود و به قصه‌های حوصله‌سر بر پدرش گوش می‌داد؛ شاید هم همراه با نامجون، برادرش نهار می‌خورد و از حوصله‌سر بر بودن زندگیش گله می‌کرد؛ دور از هر ناامنی و درکمال آرامش به سر می‌برد.
باید همین‌طور می‌بود، اما گوشه‌ای در اعماق خاک خورده‌ی مغزش فریاد می‌زد که باز هم خراب کردی، باز هم عزیزترینت رو با دست‌های خودت نابود کردی و گوشه‌ای دیگه‌ بلندتر از قبل فریاد می‌کشید که هیچ‌ اتفاقی نیفتاده، این‌بار چنین اجازه‌ای رو ندادی و همه‌چیز سرجای خودش قرار داره.

پلک‌هاش رو بست و بی‌توجه به صدای مبهم اطرافش و سنگینی نگاه‌های روی تنش، سرش رو به پشتی صندلی تکیه زد و به نفس‌های بی‌صداش پرداخت.
نباید اهمیت می‌داد، اما قلبش با بازیگوشی هر لحظه بیشتر از قبل توی سینه‌اش فرو می‌ریخت و انگشت‌های یخ‌زده‌اش حال بد تنش رو نشون می‌داد.

مطمئن بود سانای خردسالش در امن‌ترین جای دنیا نشسته و به صفحه‌ی رنگی تلوزیون نگاه می‌کنه، امکان نداره عزیزترینش توی خونه‌ی برادرش آسیب ببینه.
می‌تونست روی زندگیش قسم بخوره که جین اجازه‌ی آسیب رسیدن به دخترکش رو نمی‌ده، اما خود مرد مونسکافه‌ای پر از درد بود؛ چطور می‌تونست از دخترش مراقبت کنه؟

بزاقش رو به سختی قورت داد و دستی به شقیقه‌ی عرق کرده‌اش کشید؛ چه احمقانه خودش رو باخته بود.
پوزخندی به حال خودش زد و چشم‌هاش رو باز کرد و نگاه تیره‌اش رو به چشم‌های سانشاین دوخت، بی‌حرف موبایل رو سمت مرد موشکلاتی چرخوند و بعد با احساس سنگینی دستش رو عقب کشید؛ انگار وزنه‌ای چند تنی روی شونه‌اش افتاده بود که مانع کوچک‌ترین حرکاتش می‌شد.

به خوبی نگاه‌های پر از سوال مردهای روبه‌روش رو احساس می‌کرد، مخصوصاً تیله‌های درشت مشکی‌رنگی که از خیلی وقت پیش نیم‌رخش رو زیر نظر گرفته بود.
با برگشت جسم سنگین موبایل روی دستش به سختی انگشت‌های سردش رو دور صفحه‌ی باریکش حلقه کرد و نگاهش رو به مرد موشکلاتی دوخت.
توی نگاه مرد چیزی شبیه به نگرانی موج می‌زد و حال دگرگونش رو مغلوب‌تر از قبل می‌کرد.

"تیم بتا مراقبشه، جای نگرانی نیست. به این پیام هم رسیدگی می‌کنم، بعد با هم صحبت می‌کنیم."

Mine Where stories live. Discover now