بوی غلیظ خاک لحظهی بازکردن دربهای خونه زیر بینیش رو پر کرد. قدمهای سستشدهاش رو داخل سالن خالی و تاریک برداشت و دستش رو برای یادآوری خاطرات روی دیوار کشید. پلکهاش روی هم افتاد و صدای خاطرات خوب و تلخ پشت پردهی سیاه چشمهاش به تصویر کشیده شد.
چقدر اون روزها خوشبخت بود!صدای قهقهههای نارا، همسرش توی گوشش پیچید و زخم کهنهی قلبش سر باز کرد. بغض دوباره توی گلوش نشست و غم مثل یک بار اضافه، شونههاش رو سنگین کرد.
چند سال گذشته بود؟چهارسال گذشت؛ چقدر زود و چقدر سخت.
قدمهای سنگینش مسیر سالن نشیمن رو طی کرد. تمام وسایل خونه با ملحفههای سفید تزیین شده بود و همهجا بوی مرگ میداد. تنها دلخوشی کوچک این اجسام بیجون، نور سخاوتمند آفتاب بود که از تن پنجرههای طاق بلند به داخل خونه میافتاد.پشت تصویر تارشده با اشکش، دختری زیباروی با لبخندی به درخشانی خورشید شروع به رقصیدن کرد. صدای قهقهههای دختر، موهای بلند قهوهایش، دامن بلندش که با هرچرخش روی هوا چین میخورد قلبش رو با درد به تپش انداخت.
بیاختیار همراه با اشکهاش خندید و قدم بهسمت تصویری برداشت که میدونست واقعیت نداره. نارا مثل یک توهم شیرین از جلوی چشمهاش محو شد. این بار دختر رو با شکم برآمدهاش دید. به سختی راه میرفت؛ اما هنوز لبخند شیرینش رو حفظ کرده بود.
"اسمش رو چی بذاریم؟"
خیره به چشمهای قهوهای روبهروش، بغضش رو قورت داد و بدون اینکه لبهاش رو تکون بده، صدای خودش رو از پس ذهنش شنید.
"تو انتخاب کن تا من بپرستمش."
"سانا چطوره؟"
این رویای شیرین هم از بین رفت. بغض مثل یک دوست قدیمی گلوش رو خراش داد و قطره اشکی لجباز با بازیگوشی از گوشهی چشمش چایین ریخت و در امتداد خط بینیش به لبهاش رسید. طعم شور اشک باعث شد پلکهای بهم چسبیدهاش رو باز کنه و قدمهای ثابت شدهاش رو ادامه بده.
نگاهاش به کف سرامیکی زمین افتاد، قطرههای تیرهی خون هنوز هم بهخوبی قابل مشاهده بود. احساس سرما میکرد. حس گمشدهای رو داشت که وسط جنگل افکارش گیر افتاده. نگاهش رو با تلخی از قطرههای خون گرفت و مسیرش رو سمت مبلهای سلطنتی برد. بدون اینکه ملحفهی خاک گرفته رو برداره، تنش رو روی مبل رها کرد که گرد خاک داخل هوا پیچید.
هنوز هم اهمیتی به چیزی نمیداد. با دستی لرزون جعبهی چرمی سیگار رو از داخل جیب کت سفیدرنگش بیرون کشید و نخ باریک رو بین لبهاش گذاشت.
باز هم خاطرات ذهن خستهاش رو به بازی گرفت."برای تولدت فندک خریدم تا همیشه یاد من بمونی، ولی بهخاطر من کمتر بکش."
فندک بین انگشتهاش لرزید و سینهاش سوخت. صدای خاطرات چونهاش رو لرزوند و بغضش شکست.
بغضش شکست؛ اما نه به بلندی فریاد، درست مثل سکوتی سنگین! اشکهاش بیپناه روی صورتش ریخت و گونههاش رو خیس کرد. لبهاش با ترس ازبلندشدن صداش اسیر دندونهاش شد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Mine
Разноеقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...