23

55 7 0
                                    

"تو که نمی‌خوای سانا توی این وضع ببینتت، توله؟"

صدای بم و خش‌دار مرد توی گوشش پیچید و ناله‌ی آرومش رو بلند کرد. بی‌صدا نفس عمیقی کشید و ناخن‌هاش رو توی چرم صندلی فرو کرد. نگاه خیره‌اش رو به چشم‌های کشیده و پر از شیطنت مرد دوخت و با عقب‌کشیدن تهیونگ، ناخواسته لب‌هاش رو برای طلب یک بوسه جلو برد.
مرد دستی به یقه‌ی پیرهن سفیدش کشید و بی‌اهمیت به تمنای وجودش نگاه خالی از احساسش رو به پشت شیشه‌های دودی دوخت.

"سانا داره میاد، سر و وضعت رو درست کن."

با شنیدن دستور مرد لب‌هاش رو روی هم فشرد و به‌سختی دکمه‌های پیرهن سفید تنش رو که متعلق به مرد بود، بست. بعد سراغ بستن زیپ شلوارش رفت که برجستگی وسط پاش باعث شد نفس داغ‌ شده‌اش رو با حسرت بیرون بفرسته.
پیرهن سفید رو از داخل شلوار بیرون کشید و روی پاهاش انداخت تا برجستگی قابل توجه‌اش رو از چشم‌های پاک سانا دور نگه داره.
گونه‌ی تب‌دارش رو به شیشه‌ی سرد ماشین وصل کرد و نفسش رو توی سینه نگه داشت تا قلب بی‌جنبه‌اش آروم بگیره.
با بازشدن درب ماشین لحظه‌ای لرزید و زمانی‌که دختربچه پا به درون ماشین گذاشت، لبخندی مصنوعی روی لب‌هاش نشوند.
سانا حتماً باید چند ثانیه قبل از به اوج رسیدنش سر می‌رسید؟!
چنگی میون موهاش زد که نگاه تیز مرد روی تنش چرخید و گونه‌هاش رو سرخ کرد.

"سلام!"

سانا با صدایی شادتر از همیشه فریاد کشید و جسم ظریفش رو توی آغوش پدرش فشرد‌. دست‌های کیم دور کمر دختر پیچید و لب‌هایی که تا چند لحظه‌ی قبل درحال مکیدن وجودش بود، روی گونه‌ی سانا نشست و بوسه‌ای پر مهر بهش هدیه داد.
اخم روی پیشونیش نشست و قبلش پر از حسادت شد.
اگر سانا کمی دیرتر پا به میدون می‌ذاشت می‌تونست لذت کافی رو از لب‌های مرد ببره!
چشم غره‌ای به خودش رفت و سرش رو به‌آرومی به شیشه کوبید.
سانا به‌خوبی روی پای پدرش جا گرفت و دست تهیونگ دور از چشم هر بیننده‌ای روی دست بادیگاردش نشست.
گرد شرم توی چهره‌اش نشست و باعث شد ناخواسته نگاهش سمت پدر و دختری بچرخه که بی‌توجه به هرچیز پر از مهر باهم صحبت می‌کردند‌. هرچند جونگکوک هیچ‌چیز از حرف‌های سانا رو نمی‌فهمید؛ ولی انگار دختربچه داشت موبه‌موی اتفاقاتی که در طول روز براش افتاده رو تعریف می‌کرد.
از قدم‌رو رفتن با یوهان گرفته تا دیدن بوسه‌ی دوتا از آدم‌های اتاق سی‌صد و بیست!
بزاقش رو به‌سختی فرو برد و اجازه داد مرد شست نوازش‌گرش رو روی پوستش به‌حرکت دربیاره.
تهیونگ با چهره‌ای که انگار موبه‌موی حرف‌های دختر رو می‌شنوید به سانا نگاه می‌کرد؛ اما پشت چهره‌ی متمرکزش تمام هوش و حواسش رو پیش پسر بی‌قرار کنار گذاشته بود.

"آپا، چرا چند روزه پیش پاپا جینی نمی‌ریم؟"

صدای نرم دختر باعث شد بالاخره دست از نوازش بادیگارد جواب بکشه و با اخمی ظریف میون ابروهاش به چهره‌ی پر سوال دختر نگاه کنه؛ انگار همین جمله‌ی کوتاه باعث شد به‌یاد بیاره که خودش هم چنین سوالی رو داشت!
خودش از نامجون پرسید که سوکجین کجاست و حالا که خوب فکر می‌کرد مرد بزرگ‌تر هیچ جوابی بهش نداده بود.
نفس عمیقی کشید و همراه با اخم میون ابروهاش، موهای دختر رو از روی پیشونیش کنار زد.

Mine Where stories live. Discover now