صدای قدمهای محکم قلبش رو لرزوند و باعث شد لبش رو به دندون بکشه و پلکهاش رو روی هم فشار بده.
صدای قدمها جایی نزدیک به تنش قطع شد و سایهای روی چهرهاش افتاد. بزاقش رو بهسختی فرو برد و بدون اینکه حرکتی کنه به صدای بم برادرش گوش سپرد."بلند شو، باید حرف بزنیم."
لرز آرومی به تنش افتاد و پوزخندی کنج لبهاش نشست. بیاراده روی اندامهاش، از زمین سرد آشپزخونه جدا شد و روی پاهاش ایستاد.
سرش سنگین شد و چشمهاش سیاهی رفت. دنیای اطرافش دورش چرخید و تنش رو آمادهی سقوط روی سرامیکها کرد.
پلکهاش رو محکم روی هم فشرد و با یک نفس عمیق به انتظار پیچیدن درد توی اندامهای بیحسش نشست که دستهایی گرم دور تنش پیچیده شد و عطر آشنای برادرش ریههاش رو پر کرد."مثل جنازه سردی!"
بوی نگرانی از صدای بم مرد بلند میشد و ذهنش رو وادار میکرد بلند قهقهه بزنه؛ اما چیزی از درون مانع از سردادن صدای خندههاش شد. پلک از هم باز کرد و نگاه بیجون و خمارش رو به اخمهای درهم مرد دوخت. با یک حرکت کوچک تن اسیر شدهاش بین دستهای نامجون رو جدا کرد و کمرش رو به دیوار تکیه زد. سرمای دیوار از پوشش پارچهای تنش رد شد و تا مغز استخوانش نفوذ کرد.
"خوبم."
مثل یک دروغگوی ماهر حرفهای تک واژهای رو کنار هم چید و در پایان جملهی کوتاهش، لبخندی مهمون صورت رنگپریدهاش کرد.
نامجون نگاه نگران و کمی عصبیش رو روی چهرهی پسر چرخوند و به این فکر کرد رنگ دیوار هیچ تفاوتی با پوستش نداره.
ابروهاش رو با حالتی عجیب بالا انداخت و دستی روی صورتش کشید."برو پیش جین. به استراحت نیاز داری."
بهسختی لحنش رو کنترل کرد تا نگرانی و خشم توی صداش مشخص نشه. اگر به خودش بود، تهیونگ رو درست مثل یک کودک پنجساله دنبال خودش میکشید و تا زمانیکه به خواب بره، کنارش میموند؛ اما نمیتونست.
تهیونگ دیگه پسربچهی پنجساله نبود!"خوبم، گفتی باید حرف بزنیم!"
مرد کوچکتر با لجبازی واژهها رو کنار هم چید و خواست تکیهاش رو از دیوار پشت سرش بگیره؛ اما زانوهای سستشدهاش چنین اجازهای رو نداد.
"وقت برای شنیدن حرفهام زیاده."
مرد بزرگتر بدون اینکه اجازهی مخالفت به برادرش بده، از آشپزخونه خارج شد.
تهیونگ به خوبی صدای سرزنشگر برادرش رو از سالن میشنید؛ اما توانی برای حرکت و دفاعکردن از مردانش نداشت. با دیدن سایهی یوهان که جلوی قاب نگاهش شکل گرفته بود، پلک روی هم گذاشت و نفسش رو با خستگی بیرون فرستاد."میتونم کمک..."
"نیازی نیست."
با صدایی خشک و اخمهایی درهم میون حرف لیدر تیمش پرید و تکیهاش رو از دیوار گرفت. چهرهاش هنوز هم با اخم مزین شده بود و تهیونگ علاقهای به بازکردن گرهی ابروهاش نداشت.
با قدمهایی متین و آروم؛ اما شونههایی صاف و چهرهای پرغرور از میون افرادش رد شد و نگاهش رو لحظات آخر به چهرهی غرق در خواب بادیگارد موردعلاقهاش دوخت.

ŞİMDİ OKUDUĞUN
Mine
Rastgeleقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...