عینک شنا رو، روی چشمهاش گذاشت و با لبخند درخشان روی لبش داخل استخر قهوه شیرجه زد. تنش توی مایع گرم فرو رفت و عطر محبوبش زیر بینیش نشست. لبخند روی لبهاش پررنگتر شد و بدن منقبضش رو رها کرد.
بوی این دونههای زندگیبخش تمام استرس چند روز اخیرش رو از بین برده بود و مرد رو غرق در شادی و لذت کرده بود. سرش رو داخل مایع داغ فرو کرد و اجازه داد آرامش به تک تک سلولهای بدنش تزریق بشه.
همهچیز پر از لذت بود و بس.بدنش بیاختیار روی قهوه شناور شد و صدای دستگاه اسپرسو مثل یک موسیقی دلنشین توی گوشهاش پیچید.
همهچیز غرق در آرامش بود که ناگهان صدایی از آسمون بالای سرش شروع به فریادزدن کرد."بیدار شو!"
فریادی گوشخراش که پردهی گوشهاش رو پاره کرد و لرز به تنش انداخت. هلکرده داخل قهوه فرو رفت و استرسی وصفنشدنی موهای تنش رو سیخ کرد. مایع تیرهی اطرافش مثل یک گردآب به عمق زیر پاش فرو رفت و تنش وسط بیابون افتاد.
فریادزنان به دنبال ذرهای از این مایع زندگیبخش میدوید که بیابون اطرافش هم از بین رفت و همهجا سیاه شد."بیدار شو من رو ببر پیش بابام!"
صدای فریاد برای چندمین بار توی گوشهاش پیچید و اخمی غلیظ روی پیشونیش نشوند. صدایی زیر و بچگانه. جیغجیغو و اعصاب خردکن. چقدر آشنا بود!
سرش سنگین شد و شقیقههاش تیر کشید. بهسختی چشم از هم باز کرد و متوجه شد همهچیز یک خواب بود؛ خوابی شیرین که به لطف مهمون ناخوندهاش تبدیل به زهر شد.
بیصدا نفس عمیقی کشید که سانا مثل یک یویو روی تخت بالا و پایین پرید و صدای روی اعصابش رو بلند کرد."میخوام برم پیش بابام!"
بدون اینکه حرکتی کنه از گوشهی چشم دختر رو دید که یکی از تیشرتهای کرم رنگش رو بیاجازه از کمد برداشته و به تن کرده. تن ظریف و کوچیکش داخل اون لباس گم شده بود و موهای قهوهایرنگش بهطرز شلختهای اطرافش ریخته بود. این تصویر چیزی فرای تصویر همیشگی پرنسس خاندان کیم بود!
لپهای دختر سرخشده بود و چتریهاش چشمهاش رو مخفی کرده بود. دیدن این وجه از سانا میتونست لبخندی شیرین روی لبهاش بیاره؛ البته اگر وحشیانه از خواب ناز بیدار نمیشد.خواب از سرش پریده بود و شقیقههاش نبض میزد. کلافه روی تخت نشست و سرش رو به تاج پشتش تکیه داد. با نگاه سرخشده از بیخوابی به دختر بچهای خیره شد که مثل یک موجود سلیطه دست به سینه روی تخت ایستاده بود و قد کوتاهش رو به رخ میکشید.
وقدر همهچیز سانا شبیه به جیسو بود؛ البته جز چهرهاش. سانشاین خدا رو شکر کرد که چهرهی دختر بچه هیچ شباهتی به اون زن نداره؛ وگرنه قول نمیداد که این موجود رو با دستهای خودش خفه نکنه.
چرا اجازه نداده بود سانا با جیسو بره؟
این سوال رو برای بار هزارم از دیشب تا الان از خودش پرسیده بود و هربار بدون جواب به دختر بچه نگاه میکرد.
آه بلندی کشید و سرش رو آروم به تاج تخت کوبید.
YOU ARE READING
Mine
Randomقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...