15

63 11 0
                                    


"لباس‌هام رو دربیار."

صدای مخملی ارباب به زیبایی و نرمی برخورد موج‌های دریا با شن ساحل توی گوش‌هاش نشست و قلب بی‌جنبه‌اش رو به بازی گرفت.
چشم‌هاش در ثانیه درشت شد. نگاه متعجبش رو به چشم‌‌های کشیده و ببرنمای ارباب دوخت تا اثری از شوخی داخل صورت ارباب مافیا پیدا کنه؛ اما هیچ‌چیز نبود.

کیم با نگاهی ناخوانا تنش رو رصد می‌کرد و با ارلمشی ذاتی پلک می‌زد؛ انگار نه انگار که لحظه‌ای پیش درحال گرفتن جون مردی با دست‌های خودش بود.
بی‌صدا نفس کشید و برای لحظه‌ای طولانی پلک‌هاش رو بست.

"م...متوجه نشدم."

زبونش به دندون‌هاش گره خورد و واژه‌ها نامفهوم از بین لب‌های تیره‌رنگش بیرون اومد.
صداش لرزید و زمزمه‌اش رو نامفهوم‌تر از قبل کرد.
رنگ نگاه کیم تیره‌تر شد و لرز به بند بند وجودش انداخت. چرا کیم طوری نگاهش می‌کرد که انگار مرتکب بزرگ‌ترین گناه کبیره شده؟

نگاهش مضطرب شد و این اضطراب وادارش کرد سر به زیر بندازه و به رد کفش‌هاش روی تن خاکی زمین چشم بدوزه.
کاور کرمی‌رنگ لباس رو بین انگشت‌هاش فشرد و لب زیرینش رو اسیر قفل دندون‌هاش کرد.
ارباب این‌بار با صدایی رساتر از قبل واژه‌ها رو مثل سربازهایی وفادار کنار هم ردیف کرد.

"لباس‌هام رو دربیار."

واژه‌ها با سنگینی روی شونه‌اش نشست و زانوهاش رو به لرز انداخت.
انگار تمام دنیا قصد داشتند امروز جونگکوک رو جلوی اربابش به زانو دربیارن.
زیر لب چشمی گفت، خیلی آروم و نجمه‌گونه؛ طوری که واژه‌ها حتی به گوش‌های خودش هم نرسید.
کیم متوجه‌اش شده بود؟
نمی‌دونست.

کمر خم کرد و بعد از سپردن کاور لباس به تن خاکی زمین قدمی به جلو برداشت.
انگشت‌های لرزون از هیجانش رو به یقه‌ی پیرهن سفید کیم رسوند و با حسی وصف نشدنی تک به تک دکمه‌ها رو باز کرد.
نگاه هیزش روی پوست نسبتاً تیره‌ی مرد می‌چرخید و غده‌های ترشحش رو تحریک می‌کرد.

بزاق جمع شده پشت لب‌هاش رو فرو برد و آخرین دکمه رو هم باز کرد.
انگشت‌هاش نوازش‌وار روی پوست گرم مرد چرخید و پارچه‌ی سفید رو از تنش کنار زد.
نگاهش با خوشی درخشید و لبخندی کم‌رنگ روی لب‌هاش شکل گرفت.
بی‌اختیار وجب به‌ وجب شونه‌های مرد رو لمس کرد و فاصله‌ی تن‌هاشون رو از بین برد.

"می‌تونم ببوسمتون؟"

نفس عمیق کیم روی صورتش خالی شد. عطر خنکی ریه‌هاش رو پر کرد، انگار مرد تا همین لحظه‌ی پیش آدامس می‌جوید.

"اگر این خواسته‌ی توئه، پس انجامش بده."

زیر دلش پیچید و گرما گونه‌هاش رو رنگی کرد.
سرش رو داخل گودی گردن مرد فرو کرد و لب‌هاش رو با تردید روی پوستش نشوند و از گوشه‌ی چشم چهره‌ی بی‌احساس مرد رو زیر نظر گرفت.
وقتی چیز بدی از سمت کیم احساس نکرد به خودش جرئت داد تا وجب به وجب پوست مرد رو میزبان لب‌هاش کنه.

Mine Where stories live. Discover now