قدمهای سستشدهاش رو از زیرزمین ساختمون اصلی بالا برد و سعی کرد شونههای خمیدهاش رو صاف نگه داره؛ اما نمیتونست. چطور میتونست خودش رو قوی نشون بده، وقتی که یک زندگی دیگه هم با دستهاش به تباهی میرفت؟
تا جاییکه به یاد داشت، طبق قانونی نانوشته، هیچوقت بچههای زیر سن قانونی رو وارد باند نمیکردند. درسته که کثافت سرتاسر مونولف، بزرگترین باند منطقه رو دربرگرفته بود؛ اما باز هم از خیلی آدمهای دیگه تمیزتر بودند.
پوزخندی زد و به این فکر کرد که چقدر زود جملاتش فعل گذشته گرفت و خودش پا به دنیای حرومزادگی گذاشت.
چطور میتونست پسر سیزدهساله رو تربیت کنه؟ اصلاً اون پسر به حرفهاش گوش میداد؟
آهی کشید و تلخندی به خودش زد، جوری رفتار میکرد که انگار اولین بارش بود. پوزخندی زد و کلافه موهای ریخته شده جلوی صورتش رو عقب فرستاد، خودش رو که نمیتونست گول بزنه، میتونست؟
بچه، بچه بود؛ پونزده سال و سیزده سال هم نداشت.
وارد سالن اصلی شد و نگاهش رو، روی دختر پشت پیشخوان چرخوند و لبخندی کوچک کنج لبهاش نشوند و موهای نقرهایرنگش رو از روی پیشونیش کنار زد. درحالیکه سمت مبلهای لابی میرفت به روزهای اولی که وارد این محیط شد، فکر میکرد.
هنوز هم که هنوزه احساس میکرد کیم بزرگ، رئیس سابق امپراطوری بزرگ، یک آدم بیمار بود که تمام افرادش رو داخل یک عمارت کمپانینما نگه میداشت.
روی مبلهای راحتی نشست، چشمهاش رو بست و آهی کشید. پاش روی زمین ضرب گرفته و گوشهاش به انتظار قدمهای پسربچه نشسته بود. ذهنش درگیر پسربچهای بود که میخواست ملاقاتش کنه، دوست نداشت توی دیدار اول ترس رو به دل پسر بندازه.
باید لبخند میزد؟
نمیدونست، تمام افکار توی ذهنش زمانی از بین رفت که صدای قدمهای آشنایی چشمهاش رو باز کرد و نگاهش قفل نگاه شبرنگ شد. مرد مشکیپوش با شونههای خمیده، بند نگاهشون رو قطع کرد و با قدمهایی تندتر از حد معمول، سمت آسانسور رفت.
بهطرف مرد دوید و قبل از بستهشدن در آسانسور، خودش رو داخل اتاقک شیشهای پرت کرد. نفس عمیقی کشید و عطر تنی که مدتها دلتنگش بود رو به ریههاش کشید. لبخندی واقعی روی لبهاش نشست و زودتر از مرد، دکمهی عدد هفده رو فشرد.
تمام مدتی که همراه با یونگی، معشوق بیوفاش داخل اتاقک بود، لبخند میزد؛ درست برعکس مرد اخموی کنار دستش. تا زمانی که داخل اتاق یونگی شدند و مرد پشت میزش قرار گرفت، هیچ حرفی بینشون رد و بدل نشد.
به چشمهای تاریک و چهره کلافهی یونگی خیره شد و لبخندی فرشتهگونه روی لبهاش نشوند. به قدری دلتنگ بود که اگر این دلخوری کوچک توی قلبش نبود، جلو میرفت و لبهای بیرنگ مرد رو میبوسید؛ لبهایی که تنها یکبار طعمش رو چشیده بود.
مرد مومشکی کلافه از نگاه خیره و مشتاقی که روش بود، از پشت میز بلند شد و سمت دیوار تماماً شیشهای رفت. کیف سیگار و فندک مشکی رنگش رو برداشت و به صدای دلخوری که سکوت رو شکست، گوش داد:
"قول دادی سیگار نکشی!"
![](https://img.wattpad.com/cover/352740104-288-k356697.jpg)
YOU ARE READING
Mine
Randomقدرت و ثروت عظیم امپراتوری کیم گوش دنیای تاریک رو پر کرده بود جوری که شایعههای قدرت این خانواده به گوش مردم عادی هم رسیده بود. خاندانی که توی اوج ایستاده و از بالا به همه نگاه میکنه، به طرز عجیبی متوجه میشه همپیمانهاش دارن عهد شکنی میکنن و دست...