28

97 10 6
                                    


فضای اتاق به‌خاطر کشیده‌شدن پرده‌های ضخیم روی تن پنجره تاریک و خفه‌کننده شده بود. عطر مواد ضدعفونی کننده توی هوا می‌چرخید و ربه‌هاش رو سنگین می‌کرد. بی‌صدا نفس عمیقی کشید و بی‌اهمیت به سوزش ریه‌هاش، شونه‌اش رو به دیوار سرد تکیه زد‌. جونگکوک با همون رنگ‌پریدگی چهره‌اش و اخم‌هایی که ثانیه‌ای از هم باز نکرده بود، غرق در دنیای خیال شده بود. گوشه‌ی لبش رو به دندون کشید و با بهم‌ریختن تارهای موهاش سعی کرد کلافگی رو از خودش دور کنه.
ترجیح می‌داد به‌جای جسم خسته‌ و چشم‌های بسته‌ی پسر، قاتل بی‌رحمی رو ببینه که چشم‌بسته روح رو از رگ‌ها بیرون می‌کشه؛ شاید هم ترجیح می‌داد پسر نوزده ساله‌ای رو تماشا کنه که چشم‌های درشتش با تیله‌هایی براق از اشک به تصویر متحرک تلویزیون نگاه کنه. ترجیح‌های تهیونگ هیچ‌وقت توی زندگی‌اش مهم نبود؛ چون همیشه همه ویز برخلاف خواسته‌هاش پیش می‌رفت. درست مثل حالا که پسرک تنهای شیرینش با درد روی تخت به خواب رفته‌ بود‌.
گوش تیز کرد و به‌سختی نفس‌های صدادار سینه‌ی جونگکوک رو شنید. لحظه‌ای پلک روی هم گذاشت و به این فکر افتاد که دکتر قبل از ترک‌کردن خونه‌اش چه چیزهایی رو بهش گوشزد کرده بود؛ اما هرچه تلاش کرد جز لب‌های متحرک مرد چیزی رو به یاد نیاورد. زیر لب ناسزایی به حواس پرتی خودش داد و نگاهش رو به پلک‌های بسته‌ی روبه‌روش دوخت. اگر جونگکوک بیدار بود، بدون شک جلو می‌رفت و لب‌های بی‌رنگش رو می‌بوسید. شاید با بوسیدن لب‌های پسر کمی رنگ به‌ گونه‌هاش اضافه می‌کرد.
قدمی جلو برداشت و کنار تن پسر روی تخت نشست‌. دستش رو نوازش‌وار جلو برد و تارهای ریخته شده روی پیشونی‌اش رو کنار زد.

"حداقل نیازی به بیمارستان رفتن نداری."

نجوای کوتاه‌اش به‌سختی از بین لب‌هاش خارج شد و خستگی وادارش کرد پلک روی هم فشار بده. پتو رو روی تن جونگکوک مرتب کرد و بوسه‌ای سبک روی پیشونی‌اش نشوند. توان جداشدن از نباتش رو نداشت؛ اما حضور پرسروصدای سوکجین مجبورش می‌کرد دل از چهره‌ی اخم‌آلود پسرش بگیره.
بی‌هدف چشم‌هاش رو روی تن جونگکوک چرخوند و با تردید از جا بلند شد‌. قدم‌های کوتاه‌اش مثل سنگ روی زمین حرکت می‌کرد؛ انگار پاهاش هم نمی‌خواست از اتاق خارج بشه. لحظه‌ای قبل از خروج به چهره‌ی بهم ریخته‌ی پسرک مومشکی نگاه کرد و بی‌اختیار لبخند زد. نبات با این شلختگی زیباتر از قبل دیده می‌شد.
موقع خروج از اتاق، درب رو نیمه‌باز گذاشت. نمی‌خواست با تنها گذاشتن جونگکوک، پسرک رو با عالم ترس و تاریکی رها کنه.
قدم‌های بلندش رو سمت مردی برداشت که با شونه‌های صاف و مقتدر روی مبل‌های راحتی نشسته و چشم به تلویزیون خاموش دوخته بود. کنار مرد مونسکافه‌ای روی مبل جای گرفت و لبخند کوچکی روی لب‌هاش نشوند.
نگاهش رو به‌اطراف چرخوند و با گیجی تمام دنبال جسم بازیگوش دخترش گشت؛ اما چیزی ندید. حتی گوش‌هاش رو هم تیز کرده بود؛ اما صدایی نمی‌شنید. نکنه دوباره اتفاقی برای دخترکش افتاده؟

Mine Where stories live. Discover now