Part 27 بچمون

731 90 37
                                    



بدون اختیار دستش رو روی شکمش گذاشت

+ منتظرم

پسر بزرگتر آهی از سره کلافگی کشید

_ خب راستش..اون..عاااممم

+ میخوای کمکت کنم حرفایی که میخوای بزنی رو دسته بندی کنی..؟

تهیونگ سرش رو بالا و پایین تکان داد

+ چطو..

_ اما...

با " اما " گفتن پسر بزرگتر حرفش نصفه موند و به سر پایین افتاده‌ی مردش نگاه کرد

_ خواهش میکنم کامل حرفام رو گوش کن..بعد هر تصمیمی که بگیری من بهش احترام میزارم حتی..

پسر کوچکتر که دید قصد کامل کردن جمله‌اش رو نداره گفت

+ حتی..؟؟

سرش رو بلند کرد و با چشمای اشکیش به چشم های گرد توله خرگوشش نگاه کرد

_ حتی اگه بخوای بری

پسر کوچکتر به خودش لرزید

با خودش فکر کرد

" چیکار کردی که بخاطرش چشمات اشکیه و ترس از دست دادن من توی دلت ریشه زده مرده من..؟ "

+ قول میدم تا آخر حرفات و بشنوم

تهیونگ " خوبه " ایـی زیر لب گفت

+ چطور از ده سال پیش منو میشناسی..؟

پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید و به دستاش نگاه کرد

_ یه روز از مدرسه فرار کردم و مستقیم سوار تاکسی شدم ، به راننده گفتم منو ببره جایی که مردم ساده باشن و بی زرق و برق ؛ نفهمیدم کجا رفت فقط از ترس اینکه راننده‌ام دنبالم باشه پولش رو دادم و دویدم . انقدر دویدم که رسیدم به یه پارک ، پارکی که توش زندگیم معنا پیدا کرد

کوک با گیجی به مردش که سرش پایین بود نگاه کرد

+ توی پارک زندگیت معنا پیدا کرد..؟؟!!

_ من..اولین بار تورو اونجا دیدم

کوک دستش رو گذاشت رو دهنش و هینی کشید

+ او..اون تو..بودی..؟؟؟

_ آره من بودم و دقیقا از همون روز من همیشه پیشت بودم ، مهم نبود تو توی اتاق سرد و تاریک یتیم خونه بودی و من توی اتاق یکی از بزرگترین عمارت های کره ، هیچی برام مهم نبود
با هر خندینت خندیدم ، با هر دونه اشکی که ریختی اشک ریختم ، فرقی نداشت اون اشک بخاطره تخت شکسته‌ات باشه یا بخاطره شیر موزی که توی مهمونی یتیم خونه بهت نرسید

گاهی اوقات دلم میخواست بیخیال همه چی بشم و فراریت بدم اما..تو پسر کوچولوی شیطونی بودی که به هیچ وجه نمیتونستم بخاطره خودم زندگیت رو نابود کنم

من به خوبی دیدم وقتی جیمین رو به سرپرستی گرفتن و از اون مدرسه رفت چقدر غصه خوردی

دیدم چقدر بخاطره اینکه تو لحظه‌ی آخر پشیمون میشدن و میرفتن ناراحت میشدی ، اما نگران نباش همون موقع به آجوشی سپردم و اون ازشون بابت این کارشون که یه بچه رو امیدوار میکنن و بعد پشیمون میشن شکایت کرد

Boy friend..??Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt