Part 40 حماقت

624 88 123
                                    



همینطور که توی فرودگاه قدم میزدن هانول با شیرینی از پدرش پرسید

{ بابا یعنی الان اینجا کره‌اس..؟

_ آره عزیزم

با تعجب گفت :

{ آخه چطور ممکنه..؟ ما فقط سوار اون پرنده‌ فلزی گنده شدیم

تهیونگ و کوک ریز ریز به تفسیر پسرشون از هواپیما میخندیدن

هایون سیلی به پشت گردن برادرش زد

- هانول چند بار باید بهت بگم..؟ اون اسمش هواپیماست

{ حالا هر چی

* تهیییووووووننننگگگگگگگگ

پسر بزرگتر با شنیدن صدای بلندی که اسمش رو صدا میزد به پشت برگشت

جیمین با سرعت دوید و خودش رو تو بغل تهیونگ انداخت

* مرتیکه‌ی خنگِ الاغ

لبخندی زد و متقابلا بغلش کرد

_ منم دلم برات تنگ شده بود آقای مین

جیمین دستش رو مشت کرد و کمی از کمر تهیونگ فاصله داد و محکم بهش کوبید

* خفه شو آقای کیم

از بغل پسر بیرون اومد و با نگرانی پرسید :

* قرصاتو به موقع مینداختی..؟

تهیونگ دهن باز کرد جوابشو بده که...

^ نخیر نمینداخته

با دیدن هیونگش و مینجی که توی بغل باباش تکان میخوره که بزارتش زمین لبخندی زد

_ سلام هیونگ( جلو رفت که مینجی خودش رو تو بغلش پرت کرد ) سلام فرشته

مینجی دماغش رو بالا کشید و با چشم های اشکی محکم بغلش کرد

= ته تهههه

تهیونگ بوسه‌ای روی موهای خوشبوی دخترک کاشت

_ جانِ دلم

= دلم برات تنگ شده بود

_ منم دلم برات تنگ شده بود عشق ته ته

هایون به هانولی که با اخم به صحنه‌ی رو به روش خیره بود ،  نگاهی انداخت

کمی سمت گوش برادرش خم شد و با صدای آرومی گفت :

- نگاه کردن بسه...بیا بریم بهش نشون بدیم آپا صاحب داره

هانول سری تکان داد و با گرفتن دست خواهرش به سمت پدرش و اون دختری که " عشق ته ته " صدا شده بود رفتن

{ بابا

- آپا

جیمین و یونگی با شنیدن صدای بچه گونه به پایین نگاه کردن

_ جانم

{- بغلم کن

با حرفی که همزمان گفتن تهیونگ قهقه‌ی بلندی سر داد و روی پنجه‌ی پاش نشست تا هم قدشون بشه

Boy friend..??Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt