Part 41 یه کوچولو

718 87 82
                                    


رمز در رو زد و سعی کرد بیصدا از پله ها بالا بره

با دیدن قاب رو به روش ناخوداگاه لبخندی زد

تهیونگ دستش رو روی تخت دراز کرده بود و به ترتیب : هانول ، هایون و کوک روش دراز کشیده بودن

بعد از مدت ها راحت خوابیدن پسر بزرگتر رو میدید

مدتی چهار ساله :)

نمیخواست بیدارشون کنه اما شیطان درونش از دست هر دو پسری که راحت روی تخت خوابیده بودن دلخور بود پس...

* آتییییییییییییییشششششششش

همزمان چهار تا سر با موهای پریشون از روی تخت بلند شد و تهیونگ بچه ها رو توی بغلش کشید ؛ با گرفتن دست کوک به سمت ورودی* اتاق دوید که چشمش به جیمینی که از شدت خنده دستش رو روی شکمش گذاشته بود و کمی خم شده بود خورد

« * فندقا خونه‌ی تهیونگ یک پله داره که وقتی ازش میای بالا مستقیم به اتاقش وصله و هیچ دری یا طبقه‌ای وجود نداره ، بخاطره همون نوشتم ورودی اتاق »

_ مین فاکییینگگ جیمییینننن

جیمین با شنیدن صدای بلند تهیونگ سرش رو بالا آورد و با دیدن نگاه برزخیش ساکت شد

* آروم باش تهیونگ...فقط یه شوخیه کوچولو بود

تهیونگ با چشمای گرد شده گفت :

_ کوچولوووو..؟؟!!

جیمین لبخند مضحکی زد

* خب قبول میکنم یه کوچولو از کوچولو بیشتر بود

_ و..؟؟

دست به سینه شد و چشم غره‌ای رفت

* معذرت میخوام

کوک که هنوز به خودش نیومده بود با گیجی گفت :

+ الان چیشد..؟؟

تهیونگ آهی کشید و هایون و هانولی که هنوزم خواب آلود بودن رو روی تخت خوابوند

با کشیدن پتو روی بچه هاش به دو پسر علامت داد که از اتاق خارج بشن

از پله ها پایین اومدن و با رسیدن به پذیرایی روی مبل ها نشستن

پسر بزرگتر با انداختن پای چپش روی پای راستش دست به سینه ابرویی بالا انداخت

_ به چه دلیلی فاکی ما رو ترسوندی جیمین..؟!

جیمین بیخیال روی مبل لم داد

* اینارو ول کن ؛ من تا صبح نتونستم بخوابم زود همه چی رو بهم توضیح بدید

نیم نگاهی به جونگ کوکی که سر به زیر با انگشتاش بازی میکرد انداخت

* چه اتفاقی افتاده که انقدر زود تونستی ببخشیش..؟!

تهیونگ آهی کشید

Boy friend..??Donde viven las historias. Descúbrelo ahora