Part 31 حقیقت حقیقت

566 76 76
                                    


دست به سینه با اخم های درهم همینطور که لواشک توی دهنش رو میمکید به جاده نگاه میکرد

تهیونگ زیر چشمی توله خرگوشش رو نگاه کرد و با دیدن طرز نشستنش برای معلوم نشدن لبخندش دستش رو روی لبش کشید که مبادا پسرش بیشتر از این عصبانی بشه

+ مرتیکه

_ چیزی گفتی عزیزم..؟

کوک چشم غره‌ای به تهیونگ رفت

+ چیزی گیفتی عیزیزم

پسر بزرگتر با صدای بلندی به خنده افتاد

+ کوفت ، هنوز برا من قهقه میزنه

تهیونگ با آینه‌ بغل از وجود ون هیونگش مطمئن شد و نیم نگاهی به پسرک لجبازش کرد

_ توله خرگوش من چرا قهر کرده..؟

کوک بدون معطلی شروع به پشت سره هم حرف زدن کرد

+ واقعا پرسیدن داره تهیونگ..؟؟ آخرین چیزی که یادمه تیر کشیدنای شکمم بود بعد یهو چشممو باز کردم دیدم تو یه ون مجهز دارم میرم ناکجا آباد ، تو هم که هیچی بهم نمیگی

با دیدن خدمات بین راهی لبخندی زد و با زدن راهنما به سمت چپ به ماشین ‌پشتی قصدش رو فهموند

_ خب توله قهر نکن ، داریم میریم پیک نیک ولی بیشتر مثل مسافرت یک روزه توی جنگله بخاطره همون ون مجهز خریدم که اذیت نشی

کوک پوفی کرد

+ حداقل به یونگی هیونگ و جیمین هیونگ هم میگفتی بیان

تهیونگ بعد از پارک ماشین سمت پسر کوچکتر برگشت

_ اون ون سفیدی که پشتمونه رو میبینی..؟

کوک سرش رو از پنجره بیرون برد و ون سفیدی که پیششون در حال پارک کردن بود رو دید

سمت پسر بزرگتر برگشت و به چشماش چرخی داد

+ میبینمش ، خب که چی..؟

_ خب اون ماشین با ماست

کوک با گیجی گفت

+ یعنی چی با ماست..؟! میشه درست حرف بزنی کیم ته؟

_ یونگی هیونگ و جیمین تو اون ماشینن

کوک ذوق زده دستگیره رو چنگ زد و از ون پیاده شد

+ خب اونو زودتر بگو دیگه

در رو بست و سمت ون سفید دوید

تهیونگ با لب های آویزون شده از ماشین پیاده شد و پیش بقیه رفت

+ آره هیونگ

* باشه پس بیا بریم

جیمین دست کوک رو گرفت و دو تایی سمت هایپر مارکت حرکت کردن

تهیونگ که عملا بادش خوابیده بود با ناراحتی زمزمه کرد

_ باورم نمیشه انقدر بخاطره تنها بودنمون ناراحت بود

Boy friend..??Donde viven las historias. Descúbrelo ahora