Part 16 صاحب قلبم

761 88 52
                                    




دیگه اشکی برای ریختن نداشت

روی تخت درب و داغون سوییت توی خودش جمع شده بود

تق تق

با صدای در چشمای پف کرده‌اش رو باز کرد

: هی پسر چیزی میخوری..؟

تق تق

: اصلا زنده‌ای

با صدایی که بخاطره زجه زدن های مکررش خشدار شده بود جوری که صاحب سوییت به گوشش برسه گفت

+ ممنون چیزی نمیخوام

: باشه ، در ضمن اگه خواستی بمیری برو بیرون از سوییت من بمیر چون اصلا حوصله‌ی دردسر ندارم

چشماشو بست و سعی کرد کمی بخوابه

تق تق

با کلافگی گفت

+چی میخواین آقا..؟ نگران نباشین خواستم بمیرم میرم بیرون

تق تق

از روی تخت بلند شد و با قدم هایی سنگین سمت در رفت

دستگیره رو فشرد و همینطور که در رو باز میکرد شروع کرد به حرف زدن

+ آقا مطمئن باشین من نمـ...

با دیدن فردی که پشت در ایستاده بود با چشم هایی که دوباره پر شده بودن با صدایی گرفته لب زد

+ تـ...ته

تهیونگ قدمی جلو اومد

_ چرا..؟

کوک مات و مبهوت بدون گفتن کلمه‌ای به پسر بزگتر نگاه میکرد

_ چرا..؟؟ جوابمو بده

بدون اینکه اختیاری داشته باشه اشکاش صورتش رو خیس میکردن

_ چرا بدون اینکه باهام حرف بزنی گذاشتی رفتی..؟

یه قدم دیگه به پسر کوچکتر که بدون حرف اشک میریخت نزدیک شد و فاصله‌ی بینشون رو از بین برد

+ متـ...متاسفم

پیشونیش رو به پیشونی بانیش چسبوند

_ چطور میتونی کسی که دیوانه وار عاشقته رو ترک کنی..؟

کوک به چشمای پسر بزگتر نگاه کرد

+ چـ...چی؟!

دستش رو بالا آورد و روی صورت پسر کوچکتر گذاشت

همینطور که اشکاش رو با نوک انگشتاش پاک میکرد گفت

_ گریه نکن بانی...با اشکات قلبم رو به درد میاری

دستش رو زیر چونه‌‌ی کوک گذاشت و سمت بالا آورد

_ خیلی دوست دارم توله خرگوش

بعد از تموم شدن حرفش لب هاش رو روی لبای پفکی جونگ کوک گذاشت

پسر کوچکتر دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و آروم لباش رو حرکت داد

Boy friend..??Donde viven las historias. Descúbrelo ahora