Part 15 ماه من

705 85 30
                                    


همینطور که با موهای پسر کوچکتر بازی میکرد بوسه‌ای روی سرش کاشت

_ نمیخوای بگی چرا داشتی گریه میکردی..؟

کوک کمی سرش رو روی پاهای تهیونگ جا به جا کرد و با صدایی گرفته که حاصل گریه‌ کردنش بود گفت

+ ته

_ جانم

+ متاسفم

صدای لرزون و " متاسفم " گفتن کوک چیزی نبود که به مزاج تهیونگ خوش بیاد

_ چرا متاسفی..؟!

+ هیچی ، میشه بخوابیم..؟؟

_ گشنه‌ات نیست..؟

+ نه

_ باشه پس از رو پام بلند شو بیا بغلم خرگوشک

کوک تکخندی کرد
" شاید آخرین باری باشه که تو بغلت میخوابم "

تهیونگ روی تخت دراز کشید و با دستش به کوک اشاره کرد پیشش دراز بکشه

پسر کوچکتر آروم پیش تهیونگ دراز کشید

همینطور که کوک رو تو بغلش جا میکرد گفت

_ فکر نکن یادم رفته بانی ، فردا بهم توضیح میدی چرا یهو گریه کردی

کوک دستاش رو بین سینه‌ی تهیونگ و خودش جمع کرد

+ باشه

وقتی تو شرکت کوک اونطوری گریه کرد تهیونگ دستش رو گرفت و مستقیم به خونه آوردش

کوکی شیطونش که کلی حرف میزد از وقتی اومده بودن خونه هیچی نمیگفت و تنها جمله‌ی سه ساعت اخیر که از بین لب هاش جاری شده بود " میشه رو پاهات دراز بکشم " بود و این موضوع برای پسر بزرگتر نگران کننده‌ به حساب میومد

کوک وقتی دید نفس های تهیونگ منظم شده آروم از بغلش بیرون اومد و سمت میز گوشه‌ی اتاق رفت

خودکار و کاغذی برداشت و سعی کرد با نور ماه که از لای پرده توی اتاق افتاده بود کلمات رو درست بنویسه

همینطور که اشکاش کاغذ زیر دستش رو خیس میکرد جمله ها رو از ته قلبش مینوشت

بعد از تموم شدن حرفاش کاغذ رو روی پاتختی کنار تهیونگ گذاشت

با دیدن چهره‌ی غرق آرامشش لبخندی زد

روی پسر بزگتر خیمه زد و همینطور که اشکاش صورت تهیونگ  رو خیس میکرد بوسه‌ای روی شقیقه‌اش کاشت و عطر تلخ بدنش رو برای آخرین بار مهمون ریه هاش کرد

با صدای آرومی لب زد
+ دوست دارم

بلند شد و بدون نگاه کردن به پشتش اتاق رو ترک کرد

کیفش رو برداشت و از عمارت بیرون زد

: قربان جایی میرین برسونیمتون

برگشت سمت صدا و با دیدن بادیگارد ها لبخندی زد

+ ممنون خودم میرم

Boy friend..??Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora