Part 42 اسب سواری

687 83 72
                                    


وارد دفترش شد و آهی از سره خستگی کشید

: احمقا هیچوقت نمیفهمن حرفای من از حرفای رئیس جمهور مضخرفشون منطقی تره

با دیدن فنجان قهوه روی میزه کارش چشماش از خوشحالی برق زد ‌

: بلاخره یبار یه کار رو بدون گفتن من انجام داد

فنجان رو توی دستاش گرفت و با یک قلوپ نصف محتویات داخلش رو قورت داد

با زنگ خوردن گوشیش آخرین قطره های قهوه رو به داخل دهنش فرستاد و با گذاشتن فنجان روی میز گوشیش رو جایگزین کرد

ابرویی با دیدن مخاطب بالا انداخت و تماس رو وصل کرد

: چه عجب

_ قهوه باب میلتون بود...پدر؟

مرد با تعجب به فنجان خالی روی میز نگاه کرد

: قهوه رو تو فرستاده بودی؟!

با شنیدن قهقه‌ی پسرش پشت گوشی استرسی ناخواسته سراغش اومد

_ آره پدر من فرستاده بودم ؛ نگفتی خوشت اومد.؟

: آره ، واقعا بهش نیاز داشتم

_ خوبه که خوشت اومده...یعنی میدونستم خوشت میاد

مرد با دودلی جواب داد

: ممنونم پسرم

_ اوه نه ؛ واقعا نیاز نیست تشکر کنی حالا میتونی با خیال راحت..

پسر از پشت تلفن پوزخندی زد که برای مرد قابل مشاهده نبود

_ به فاک بری

با تیر کشیدن قلبش دستش رو روی سمت چپ قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و کمی روی صندلی خم شد

صدای قهقه‌ی پسرش توی اتاق طنین انداخت

_ واقعا فکر کردی بعد از بلایی که سره زندگیم و پسرم آوردی میزارم زنده بمونی..؟!

مرد با تیر کشیدنای مکرر قلبش تونست زمزمه‌اش رو به گوش پسرش برسونه

: چــه غلـ..طی کردی؟!

_ اوه نگران پسرتی..؟ نگران نباش هیچکس نمیفهمه به دست من کشته شدی پدر عزیزم

آهی کشید و با لحن شرمنده‌ای ادامه داد

_ همه فکر میکنن ایست قلبی کردی

خودش رو روی صندلی چرخ دارش از پشت مانیتور که تصویر زنده‌ی پدرش رو نشون میداد عقب کشید و با صدای خشداری گفت :

_ همه باید بدونن دست درازی به اموال کیم تهیونگ چه عواقبی داره

تمام شدن حرفش مصادف شد با افتادن پیرمرد از روی صندلی...

.
.
.
.

+ تهیونگ بیا صبحونه

هانول همینطور که روی صندلی مینشست گفت :

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Jun 30 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

Boy friend..??Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt