Part 37 دلم برات تنگ شده بود

575 88 96
                                    



+ گندش بزنن...امشب اینجا بخواب

تهیونگ ابرویی بالا انداخت

_ چرا..؟

کوک با دستاش بازی کرد

" عالیه حالا میخوای چی بگی..؟ چون دلم برات مثل سگ تنگ شده دلم نمیخواد بری..خیلی خنگی جئون فاکینگ جونگ کوک "

+ عاااممم خب چون ممکنه حالت بد بشه

پسر بزرگتر انگشت اشاره و شصتش رو دور لبش کشید تا مانع معلوم شدن خنده‌اش بشه

_ اما قرصام اونجاست

کوک نا امید سری تکان داد اما با دیدن هایون و هانول چشماش برق زد

+ فندقا...اونا دلشون میخواد تو بمونی

تهیونگ خیلی سعی میکرد نخنده ، به همون دلیل پشتش رو به کوک کرد و رو به بچه ها با لبخندی که روی لبش جا خشک کرده بود گفت :

_ آره..؟ دلتون میخواد من اینجا بمونم..؟؟

هایون به پشت سره تهیونگ نگاه کرد

به وضوح میتونست بالا پایین پریدن توله خرگوشش رو از گوشه‌ی چشمش ببینه

هانول ذوق زده پای پسر بزرگتر رو بغل کرد

{ آرهههه..بمون بابااا

هایون لبخندی زد و گفت :

- اگه بمونی خوشحال میشم آپا

تهیونگ لبخند بزرگی زد و ناگهان به پشت برگشت و با صحنه‌ای که دید نتونست قهقه‌اش رو کنترل کنه

کوک توی هوا دست و پاهاش رو تکان میداد و صورتش بخاطره فشاری که به خودش وارد میکرد قرمز شده بود

پسر کوچکتر سریع خودش رو درست کرد و سرفه‌ی تو گلویی کرد

+ بـ..به چی مـ...میخندی..؟؟!!

تهیونگ سری به چپ و راست تکان داد

_ چیزه مهمی نیست

" هر چقدر هم عضله ساخته باشی و تتو زده باشی بازم توله خرگوش خودمی "

گلوش رو صاف کرد

_ جئون میتونی یه اتاق بهم بدی..؟

+ الان میام

و به سرعت از پله ها بالا رفت

+ خاک بر سرت کوک چرا انقدر سوتی میدی آخه

برای عوض کردن ملافه ها به سمت اتاق مهمان راه افتاد

با اینکه تمیز بودن اما باید دوباره عوضش میکرد...چرا؟!

چون ته ته‌اش قرار بود روش بخوابه

به نظره خودش این دلیل کاملا منطقی و قانع کننده بود

سرخوش در رو باز کرد اما با دیدن نبودن تخت ، دستش رو روی پیشونیش کوبید

+ جونگ کوک خنگ...تخت هنوز نیومده که

Boy friend..??Where stories live. Discover now