با تیر کشیدن شقیقه هاش و برخورد نور با پشت پلک هاش، چشم گشود، نگاهش به دیزاین متفاوت اتاق افتاد و وحشت زده شد، تمام اتفاقات دیشب توی ذهنش مرور شد تا اینکه رسید به اون مردی که هلش داد، با ترس نگاهی به بدنش انداخت و با دیدن لباس هاش پوفی کشید، نگاهی به پا تختی انداخت اما خبری از گوشی و کیفش نبود.
آب دهان بدمزه اش رو قورت داد و بدنبال سرویس بهداشتی چشمانش رو داخل اتاق چرخوند، از جا بلند شد و به سرویس گوشه اتاق پناه برد و درب رو قفل کرد، بعد از شستن دست و صورتش، از اتاق بیرون رفت و دنبال صاحب خونه گشت :
آممم، سلاااممم.
که در کمال تعجب، صاحب خونه از پشت دست روی شونه دختر گذاشت و باعث شد دختر وحشت زده توی جای خودش بپره و با ترس برگرده.
در کمتر از یک ثانیه، ترسش تبدیل به تعجب و بعد نفرت شد:
تو!
پسر لبخند مستطیلیش رو مهمون لبهاش کرد، تره ای از موهای نامنظم دختر رو پشت گوشش زد و گفت:
گرسنه ات نیست؟
همیشه با شکم خالی الکل میخوری، بعدشم اینطوری از حال میری، هنوز یاد نگرفتی که نباید تو بار مست کنی؟دختر باز بی جنبه شد، هنوز هم بعد از چندین سال نمیتونست جلوی گلبهی شدن گونه هاش در مقابل اون مرد رو بگیره، سعی کرد بی اعتنایی کنه هر چند بی فایده بود:
ترجیح میدادم زیر اون مرد بمیرم تا اینکه تو خونه تو بیدار بشم.پسر که به این رفتار جونگمین عادت نداشت، پوزخندی زد:
چه راه ساده ای، فکر میکردم اهل چالش باشی اما میبینم نسبت به گذشته خیلی پیر تر شدی.دختر که درد شقیقه هاش و وضعیت داغون معده اش بهش فشار میاورد، سرش گیج رفت و دستش به سمت دیوار رفت که زانو هاش سست شد و در آغوش مرد فرو رفت.
تهیونگ، دختر رو روی دستاش بلند کرد، دختر تا به خودش اومد، مسافت بین جلوی درب اتاق تا آشپزخونه طی شده بود و روی صندلی میز نهار خوری رها شده بود:
ب.. ببخشید...
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
نباید خودت رو درگیر من میکردی، نباید دیشب کمکم میکردی.تهیونگ اخمی کرد و با تلخی گفت:
نیازی نیست که بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم، فقط تشکر کن، همین.
دختر که رنگ به رو نداشت، پوزخندی زد:
تشکر؟ تو بدترین ضربه ها رو بهم زدی، تشکر کنم ازت ؟
من حتی نمیخواستم ببینمت، ترجیح میدادم چند دقیقه پیش با کله بخورم تو زمین ولی تو منو بغل نکنی، ازت متنفرم، میفهمی؟
بعد از چندین سال یهو سوپر من شدی که منو نجات بدی؟ اون موقع که نیازت داشتم غیب شدی، الان ادای جنتلمن ها رو برام درنیار، چون خیلی خوب میشناسمت.تهیونگ بی حرف به غذاهای روی میز اشاره زد و از دختر خواست که شروع کنه، جونگمین با عصبانیت گفت:
لازم نکرده، من هیچی از گلوم پایین نمیره، الان یه تاکسی میگیرم و میرم، کیف و گوشیم رو بده.تهیونگ از جا بلند شد و وسایل دختر رو بهش داد، دختر از جا بلند شد و گفت:
امیدوارم هیچ وقت دیگه نبینمت.
به سمت در رفت و دستگیره رو کشید که باز چشماش سیاهی رفت و برای بار دوم از حال رفت.

YOU ARE READING
The Start-up
Fanfiction✒️Genre: [boyXgirl] [business] [slice of life] [happy end] ✍️ Writer : Teddima + بیزنس خودمون؟ مسخره اس! تو دختر خیال بافی بیش نیستی، از رویا بیا بیرون جونگمین! بیزنس کار هر کسی نیست، فکر نکن که همین الان بازار منتظره که تو بیزنس ران کنی و بهت خو...