چرا باید بهت اعتماد کنیم؟!

30 7 0
                                    

هه جین پا روی پا انداخت و دست به سینه شد، کاملاً نسبت به ادعاهای جونگمین گارد گرفته بود و اصلاً دوست نداشت که یک دقیقه دیگه به چرت و پرت های اون گوش بده:

بس کن!
جونگمین چرا باید بهت اعتماد کنم؟ هوم؟
از کجا معلوم که فقط به فکر هدف خودت نباشی؟
بنظرت خیلی راحته که به پدرم پشت کنم؟

جونگمین صحبت هاش رو متوقف کرد،‌ فاصله بین تخته تا میز پنج نفره رو طی کرد، یکی از دستاش رو روی میز تکیه داد، توی صورت دختر خم شد، با جدی ترین لحنی که از خودش سراغ داشت، شروع کرد به زمزمه وار صحبت کردن:
چون بدون تو هم نقشه ام پیش می‌ره!

هه جین چشم چرخوند، جونگمین هنوز همون دختر مغرور قبلی بود، اون فقط یه دلیل خواسته بود و جوابش رو درست و حسابی نداد، پس از جا بلند شد:
پس خودت تنهایی پیش برو.

راهش رو به سمت در کشید که مچش بین دست های آشنایی زندانی شد و سپس آغوش گرم جونگمین از پشت سر بدنش رو دربرگرفت.
اشک درون چشمهاش حلقه زد، خیلی وقت بود دختر عموی عزیزش رو اینطوری بغل نکرده بود، توی بغل دختر چرخید و متقابلاً به آغوش کشیدش.

جیمین پوفی کشید:
تا صبح میخواید رمنس بازی دربیارید؟
اگه دلیلت برای هه جین صمیمیتتونه، دلیلت برای من چیه؟!
دلیلت برای جیسو چیه؟!

جونگمین باز هم از جواب دادن طفره رفت:
دلیلی ندارم، میتونید جمع کنید برید، ولی اگه بهم اعتماد دارید بمونید، اینو بدونید که شما هم توی تخلف پدراتون دست داشتید، اگه توی افشاگری کمک نکنید...

جیمین دستش رو به معنای کافیه بالا آورد، از جا بلند شد و گفت:
توی نقشه‌تون موفق باشید، من کلی کار دارم توی شرکت پدرم.

تهیونگ مچ جیمین رو بین انگشتانش گیر انداخت، پرسید:
هنوزم میخوای زیر سلطه‌اش لِه بشی؟
نمی‌بینی با من چیکار کرد؟

جیمین آب دهانش رو قورت داد، از تهیونگ چشم برداشت و نگاهش رو به جایی بین تخته و در دوخت، جوابی برای تهیونگ نداشت، اگه شرکت پدرش از بین میرفت، اون شغل پر از ابهت و سرشار از پولش رو از دست میداد:
من و تو هیچ وقت نمی‌تونیم متحد بشیم!

جونگمین پوفی کشید، ممنون بود از اطلاعاتی که یونگی بهش داده بود، دوست نداشت از نقطه ضعف افراد سو استفاده کنه، اما این بار مجبور بود:
لی یوری...بخاطر لی یوری.

جیمین اخمی بین ابروهاش کشید، جونگمین چطور در مورد یوری میدونست؟!
چطور جرأت کرده بود که اسمش رو به زبون بیاره؟
سعی کرد بغضش رو قورت بده و صحبت کنه اما پرش پلک هاش و سوزش بینی و چشمش خبر از این میداد که همین الانشم چشمه اشک هاش جاری شده:

یوری...
زمزمه کرد و اجازه داد افکارش پرتش کنه به چندین سال پیش، زمانی که پدرش توی انباری خونه، هر دوشون رو به غل و زنجیر کشیده بود و با کمربند چرمیش ضربه های دردناکش رو به تن هاشون فرود میاورد.

The Start-up Where stories live. Discover now