Part 12

74 8 0
                                        

با چشمانی پف کرده از گریه مواجه شد، لبخند زیبایی توی آینه به خودش زد:
اشکالی نداره، تو انتخاب درستی کردی، نگران نباش، آینده قشنگی در پیش داری.
عذاب وجدان داشت، از اینکه تهیونگ رو تنها گذاشته بود، پیشنهادش رو به بدترین شکل ممکن رد کرده بود، احساس تلخی میکرد، احساس میکرد که میتونسته بهتر رفتار کنه و واکنش بهتری نشون بده، اما خودش هم میدونست تا اونجای کار هم زیادی نرمی کرده بود، نسبت به تهیونگ کینه به دل داشت، هیچ کس بدون هیچ توضیحی نمیتونه بعد از سه سال رابطه ولت کنه وبره، پنج سال بعدش برگرده و ابراز تاسف و پشیمونی کنه و فرصت دوباره برای یه شروع جدید بخواد.

مثل روتین همیشگیش، به باشگاه ساختمانش رفت، روی تردمیل رفت و شروع کرد به آهسته راه رفتن.
چندی نگذشته بود که پسری وارد باشگاه شد و روی تردمیل کناریش قرار گرفت و شروع کرد به راه رفتن.
دختر نتونست کنجکاویش رو کنترل کنه و به طرف راست برگشت و نگاهی به پسر انداخت.
پسر هم از اینکه کسی غیر از خودش این ساعت از صبح ورزش میکنه، سعی کرد مکالمه ای رو شروع کنه:
صبحتون بخیر باشه.
دختر هم سلام داد:
سلام، صبح شما هم بخیر باشه.
پسر تعجبش رو ابراز کرد:
نمیدونستم توی این ساختمون کسی غیر از خودم این ساعت بیدار باشه.
دختر لبخندی زد:
من دو سالی هست که اینجا زندگی میکنم و تا حالا این ساعت کسی جز خودم اینجا نبوده.
پسر سری تکون داد:
من همین دیروز به اینجا اسباب کشی کردم، از آشنایی باهاتون خوشحال شدم.
دختر لبخندی زد:
تبریک میگم، اینجا ساختمون خوبیه، سعی کن همینجا خونه بخری.
پسر سری تکون داد:
واحد رو خریدم.
پسر ادامه داد:
خیلی خوشحال شدم از اینکه این ساعت تنهایی ورزش نمیکنم.
دختر سری تکون داد:
من هم همینطور، وقتی تنها بودم، ذهنم اینطوری تنظیم شده بود که با خودش میگفت که "ببین تو خیلی دختر تلاشگری هستی، هر کسی این موقع صبح ورزش نمیکنه."
پسر سری تکون داد و تایید کرد، ادامه داد:
رابین شارما توی کتابش میگه که :
"پیروزی در اون ساعات صبح زود اتفاق میوفته که هیچ کس شاهد تلاش کردن شما نیست و بقیه همه خوابن"
دختر با ذوق دستانش رو بهم کوبید:
پس تو هم عضو کلاب پنج صبحی هایی؟!
پسر با خجالت سری تکون داد:
رابین شارما عالیه.
دختر تایید کرد و اون هم قسمت دیگه ای از کتاب رو بازگو کرد:
"همه به تغییر دادن دنیا فکر میکنند اما هیچ کس به تغییر دادن خودش فکر نمیکند."
و بعد شروع کرد به دویدن روی تردمیل.
پسر هم به تبع شروع به دویدن کرد، در زمان استراحت، درحالیکه نفس نفس میزد از دختر پرسید:
فکر میکنم شما خانم سا هستید، درسته؟
دختر تردمیل رو روی دور آهسته تنظیم کرد:
بله خودم هستم، چطور؟
پسر تک خندی زد:
فکر میکنم شما رو قبلاً دیده باشم، من توی شرکت Code & co کار میکنم، خوشحال میشم باهاتون در ارتباط باشم.
دختر لبخندی زد، توی ذهنش با خودش گفت:
"بالاخره به چیزی که میخواستم رسیدم، ارتباط با شرکت کد"
سری تکون داد، از روی تردمیل پایین اومد، رو به پسر گفت:
گوشیم همراهم نیست.
پسر هم تایید کرد:
من هم همینطور.
دختر پسر رو به واحدش دعوت کرد:
صبحونه رو مهمون من باشید.
پسر با خوشحالی پاسخ داد:
حتماً خوشحال میشم، اما باید برم دوش بگیرم و به برنامه روزانه ام برسم، اجازه بدید تا واحدتون همراهیتون کنم.
دختر سری تکون داد و به سمت آسانسور رفت، دستش روی دکمه طبقه آخر رفت که پسر گفت:
جالبه، همسایه هم هستیم!

دختر درب واحدش رو باز کرد، پسر هم متقابلا به خونه اش رفت و کارت ویزیتش رو بیرون کشید، دختر تعظیمی کرد و کارت ویزیتش رو به سمت پسر گرفت، پسر هم متقابلاً تعظیمی به جا آورد و کارت رو گرفت و کارت خودش رو به دختر داد.
دختر لبخندی زد:
عاو شما مدیر عامل هستید؟
پسر لبخند شیرینی زد:
بله، اما قراره که مدیریت این بخش رو به فرد دیگه ای بسپارند، من قراره که مدیر مارکتینگ و استراتژی بشم.
دختر با خوشحالی تایید کرد:
خیلی هم عالی، پس برای همکاری یه وقت برام ست کنید.
پسر تایید کرد، ادامه داد:
فکر میکنم باید با رئیس براتون جلسه هماهنگ کنم.
دختر سری تکون داد:
خیلی عالی میشه در اون صورت، مشتاقم با ایشون ملاقات داشته باشم.
پسر تعظیم کوتاهی کرد:
پس روز خوبی داشته باشید، خدانگهدار.
دختر هم تعظیمی کرد و خداحافظی کرد، وارد خونه شد و درب رو بست، سعی کرد که از روی خوشحالی جیغ نزنه.
حس شهودش بهش میگفت این پاداش رد کردن پیشنهاد تهیونگ بوده، اما نمیدونست که با رد کردن تهیونگ چه رابطه خوبی رو از دست داده، حس شهودش میگفت که قراره با شرکت کد اند کو همکاری بزرگی داشته باشه.
تهیونگ کت و شلوارش رو پوشید، دوربین رو روشن کرد و جلسه رو شروع کرد، به انگلیسی سلام و احوال پرسی کرد:
سلام به همگی، خوشحالم از اینکه بعد از یک هفته جلسه داریم، امیدوارم که حال همگیتون خوب باشه.
خب بریم برای موضوع جلسه امروز، همگی سر موضوع تعدیل نیرو برای شرکتمون توافق کردید، اما من باهاش موافق نیستم، میخواستم که کارمون رو گسترده تر کنیم، ما یه آژانس تبلیغاتی هستیم، چرا تبلیغ خودمون انقدر کم شده؟ً!
بیشتر روی دیده شدن خودمون کار کنیم، این یک ماه رو تمرکز رو بذارید روی خودمون نظرم اینه، باهاش موافقید؟

مدیر جانگ، مدیر مسئول توسعه سری تکون داد و دوربینش رو باز کرد:
از نظرم راهکار خوبیه، ولی در کنارش میتونیم با شرکت های بزرگ قرارداد ببندیم، بنظرم بهتره با شرکت هایی مثل KX،  SA company، U & K  و از این قبیل همکاری کنیم.
تهیونگ سری تکون داد، ادامه داد:
نظرم اینه که شرکت KX رو انتخاب کنیم، در وهله دوم بریم سراغ شرکت Code & co ،برای توافق با شرکت ها خودم اقدام میکنم، اونجا آشنا دارم.

مدیر جانگ خندید و گفت:
رئیس کیم همیشه ما رو سورپرایز میکنه، حل مسئله اش عالیه.
تهیونگ تک خندی زد و گفت:
از این همه تعریف کردنت خسته نمیشی مدیر جانگ.
مدیر جانگ خندید:
معلومه که هیچ وقت از دیدن خوبی های شما خسته نمیشم، شما کسی هستید که شصت نفر کارمند رو سرکار آورده و کارآفرینی کرده، هر کسی از پس اینکار برنمیاد.
تهیونگ با خجالت دستی به پشت گردنش کشید:
حقیقش دوست دارم بعد از این قرارداد ها، شرکت رو توسعه بدیم، میخوام بزرگ تر از اینی که هستیم بشیم، نظرت چیه که یه تیم جداگانه برای مارکتینگ شرکت خودمون در نظر بگیریم و خودمون رو تبلیغ کنیم، کارآموز بگیریم برای اینکار.
مدیر اوه تایید کرد:
اره خیلی خوب میشه، ترتیب اینکار رو میدم، امر دیگه؟
تهیونگ سری تکون داد:
همین، بحث دیگه ای برای جلسه امروز نمیمونه، منشی پارک برام برنامه ام رو با توجه به جلسه امروز ست کن.
همگی روز خوبی داشته باشید.
و دوربین رو خاموش کرد، از پای لپ تاپ بلند شد و رفت که به کار اصلیش برسه، مدیریت کردن اون شرکت براش حکم آب خوردن رو داشت.

The Start-up Where stories live. Discover now