Part 27

55 7 8
                                        

گرم کن صندلی رو روشن کرد، کتش رو از تنش بیرون کشید و روی پای دختر انداخت، ماگ قهوه داغ رو به دستش داد:
نباید اون همه زیر بارون میموندی، می‌رفتی توی شرکت.

دختر گلوش رو صاف کرد، نگاهش رو به پنجره سمت خودش داد:
منتظر تو بودم، نه اونقدری ازت متنفر بودم که برم و پشت سرم رو نگاه نکنم، نه اونقدری عاشق پیشه بودم که دوباره برگردم پیشت.

تهیونگ تلخندی زد، این حس دختر رو تقصیر خودش میدید، میخواست که تلاش کنه، جوانه امیدی در درون قلبش شکفت، مثل همین الان که تونسته بود دختر رو درون ماشینش داشته باشه، ایمان داشت که یک روزی دوباره دختر رو درون قلبش خواهد داشت.

دست راستش رو روی دست چپ دختر که ماگ رو قاب گرفته بود، نشست:
خیلی سردته؟
نکنه سرما بخوری.

دختر نگاه خیره اش رو به دست گرم مرد داد، نمیتونست منکر بشه که دلش برای این دستا تنگ نشده، نمیتونست منکر این بشه که چقدر دلش له له میزد برای اینکه تهیونگ بیاد، برای آخرین بار بیاد و از زیر شلاق های سرد و تیز بارون نجاتش بده، نمیتونست منکر این بشه که چقدر دلتنگ رابطه قبلیشون بود، رابطه ای که مثل یک بچه  پنج ساله تازه داشت با دنیا آشنا میشد که بدجوری زمین خورد و سرش شکست، رابطه ای که صمیمیت و نزدیکی در اون موج میزد، رابطه ای که توش هم هدف بودن، رابطه ای که در اون حریم خصوصی مقدس شمرده میشد، رابطه ای که احترام در اون مثل مرواریدی درون صدف پرورش پیدا کرده بود، رابطه ای که هرگز شبیه به اون رو جایی پیدا نکرده بود، این رابطه به لطف و برکت تهیونگ و خودش شکل گرفته بود، هیچ کس دیگه ای مثل تهیونک نمیتونست چنین رابطه ای رو براش بسازه.

هیچ کس مثل تهیونگ رابطه رو طوری نچیده بود که هر دوشون در کنار هم رشد کنن و قد بکشن.
دست راستش رو از دور ماگ داغ قهوه برداشت و روی دست تهیونگ گذاشت:

ممنون بابت نگرانیت، حالم خوبه ته.

تهیونگ لبهاش رو به لبخندی کوچیک اما دلگرم کننده و شیرین مزیّن کرد:
خواهش میکنم عزیزم.

دختر اینبار توسط کلمه "عزیزم" عصبی که نشد هیچ، بلکه از رنگ گرفتن گونه هاش با خجالت نگاهش رو به جایی کف خیابون دوخت.

تهیونگ واقعاً شگفت زده شده بود، این حجم از تغییر اونم تنها در طی نیم ساعت یا کمتر، نمیدونست چه معجزه ای رخ داده اما خرسند و خوشحال بود، احساس میکرد دیگه تمومه، همه چی رو بدست آورده و خوشبخت ترین مرد زمینه:
راستی، حدس بزن برای شام کجا قراره بریم؟

دختر هومی کشید، دستش رو از روی دست تهیونگ برداشت، تهیونگ هم متوجه شد که دیگه کافیه، پس دست پس کشید، دختر جرعه ای از قهوه اش نوشید:

همون کافه تریایی که دانشجو بودیم میرفتیم؟

تهیونگ تک خندی زد:
دو تا فرصت دیگه داری.

The Start-up Where stories live. Discover now