Part 14

51 6 8
                                    

نمیتونست باور کنه که کیم تهیونگ رو رد کرده اونم بخاطر دلایل مسخره ای مثل برنامه نویس بودنش، اگه دختر یک درصد میدونست تهیونگ پنج تا کمپانی داره و علاوه بر اون صاحب کمپانی code &co عه، به هیچ عنوان از دستش نمیداد، اما الان هیچ جوره راه برگشتی جلوی پاش نبود، چطور میخواست به تهیونگی که دوست دختر داره برگرده اونم دقیقاً زمانی که به بدترین شکل ممکن تحقیرش کرد و رفت؟
نگاهش روی چهره تهیونگ قفل شده بود، احساس خفگی میکرد، تهیونگ درحالیکه لبخند لحظه ای لبانش رو ترک نمیکرد به مهمانان چشم دوخته بود که نگاهش با چشمان دختر تلاقی کرد، با دیدن جونگمین درست کنار جیمین، برادر کوچکترش، پوزخندی زد، معانی زیادی پشت پوزخندش پنهان شده بود که  جیمین متوجهش نشد، اما جونگمین خوب فهمید، جونگمین دقیقاً میدونست که اون پوزخند نشانه باخت خودشه و پیروزی تهیونگ، هر چند که هردو در نهایت بازنده بودند، دو عاشقی که نتونستن باهم کنار بیان و عشق حقیقی رو در کنار هم درک کنند.
دختر منتظر سخنرانی تهیونگ نموند، از جیمین فاصله گرفت و به سمت بالکن انتهای سالن رفت، جیمین اونقدر غرق شده بود که متوجه رفتن جونگمین نشد.
سعی کرد پوزخندش رو تبدیل به یک لبخند واقعی و درخشان کنه، طوری که هرکسی باور کنه تهیونگ خوشبخت ترین و شاد ترین مرد کره زمینه، سعی کرد بغض حاصل از دیدن دختر مورد علاقه اش کنار برادرش رو دفع کنه، امشب یکی از مهمترین شب های زندگیش بود، شبی که رسماً وارث اون شرکت عظیم میشد، شبی که تبدیل به یکی از ثروتمند ترین مرد های کره جنوبی میشد، شبی که به چیزی که در تمام طول عمرش دنبالش بود میرسید، شبی که تمام تلاش های 28 ساله اش به ثمره مینشست، تلاش هایی که برای راضی نگه داشتن پدرش انجام داده بود، تلاش هایی که برای تاپ بودن توی رشته خودش کرده بود.

انتظار نداشت که ثبت شدن خاطره شیرینی مثل رسیدن به هدفی که در تمام عمرش داشته با تلخی دیدن عشقش کنار برادرش همراه بشه

یا حتی فکرش رو نمی‌کرد که یک روز مجبور بشه با کسی مثل هه جین ازدواج کنه، با خودش عهد کرده بود که این ازدواج آخرین چیزیه که به پدرش اجازه میده تصمیم گیرنده باشه.
هه جین دختر بدی نبود، زیبایی فریبنده ای داشت، درست مثل جونگمین دختر مقتدر و با اراده ای بود، اما یکی از مواردی که هه جین رو از جونگمین متفاوت میکرد، نسبت جذابیتشون بود.
برای تهیونگ جونگمین جذاب ترین دختر دنیا بود، تنها دختری که شایستگی تهیونگ رو داشت، تهیونگ بارها و بارها عشق جونگمین نسبت به خودش رو امتحان کرده بود و هربار هم نتیجه اش چیزی جز علاقه زیاد دختر بهش نبود، اما این بار آخری، این بار دختر تغییر کرده بود، دیگه دنبال عشق نبود، دنبال قدرت بود، اما نمیدونست که تهیونگ می‌تونه قدرتمند ترین فرد توی حوزه دیجیتال باشه.
تهیونگ هنوز هم چشمش بدنبال جونگمین بود، با نگاهش دختر رو تا بالکن بدرقه کرد، کاش میتونست از جونگمین متنفر بشه، همونطوری که جونگمین نادیده اش می‌گرفت، نادیده اش بگیره.
کاش میتونست بعد از شنیدن اون حرفای توهین آمیز و زننده اش، ازش متنفر بشه، کاش میتونست فراموشش کنه و در کنار هه جین به زندگی لاکچریش ادامه بده، به زن زندگیش عشق بده و باهم بچه شون رو بزرگ کنن، اما خب، سرنوشت یا همون خدای تهیونگ، پدرش، نمی‌خواست پسرش کنار جونگمین باشه.

هه جین بازوی تهیونگ رو فشرد و از دریای مواج افکارش بیرونش کشید و وجودش رو به مهمونی دعوت کرد:
تهیونگ عزیزم...نمی‌خوای چند کلمه سخنرانی کنی؟

تهیونگ لبخند مصنوعی ای به هه جین تحویل داد، رو به مهمون های مراسم کرد:
از حضورتون خوشحال و مفتخرم، از پدرم متشکرم که من رو شایسته و لایق این سِمت می‌دونه و بهم اعتماد داره، از شما همکاران خوبم ممنونم، بهتون قول میدم که حاشیه سود این کمپانی رو از چیزی که الان هست، تا سال آینده ۲۵ درصد افزایش میدم و تغییرات خودم رو اعمال میکنم، روش های جدید و به روز رو برای ساز و کارها انتخاب میکنم و بکار میگیرم.
با اتمام جملاتش، صدای کف زدن افراد حاضر در مهمانی گوش هاش رو نوازش کردن، احساس موفقیت میکرد.

احساس خوب رسیدن به هدفش رو داشت، اما به چه قیمتی؟
به قیمت از دست دادن همیشگی دختر مورد علاقه اش؟
به قیمت از دست دادن انتخابش برای ازدواج، به قیمت رقابت با برادرش و از دست دادن برادریش، تهیونگ برای رسیدن به اون کمپانی بهای گزافی پرداخته بود، آیا ارزشش رو داشت؟

حتماً ارزشش رو داشت، تهیونگ دنبال شرکت نبود، دنبال گرفتن انتقامش بود، انتقام از پدرش.

کنار گوش هه جین زمزمه کرد:
عزیزم بریم پایین با بقیه گپ بزنیم.
هه جین سری تکون داد:
حتماً.
و دست تهیونگ دور کمر باریک دختر پیچیده شد، هه جین از لمس های یک مرد غریبه که شوهر آینده اش محسوب میشد احساس خوبی دریافت نمی‌کرد، همه چیز این رابطه اجباری بود، دختر خوب بودن براش اجباری بود، کنار تهیونگ قرار گرفتن اجباری بود، مدیر عامل شرکت بودن اجباری بود، تظاهر کردن به عشق براشون اجباری بود، تعهد براشون اجباری بود، محافظت کردن از میراث  اجباری بود و در آخر، پیروی کردن از پدر براشون اجباری بود.

_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_>_

منتظر جیمین نموند، به سمت در رفت که مچش توسط فردی گرفته شد، درون آغوش آشنایی فرو رفت

The Start-up Where stories live. Discover now