Part 43

48 7 13
                                        

از موهای بلندش آب میچکید، برای حفظ تعادل حین راه رفتن به دیوار ها تکیه داد تا به کمد رسید.
یکی از حوله های سفید رنگ رو برداشت و دور سرش پیچید، متفکرانه به کمد لباس های مشترکشون خیره شد، کشوی کمدش پر از کراپ تاپ و دامن کوتاه بود، اما با هیچ کدوم احساس راحتی نداشت.

زیر لب نچی کرد، کشوی کمد رو بست، نگاهش روی پیرهن های مردونه تهیونگ چرخید، احساس میکرد اون پیراهن سفید بلند داره داد میزنه:
من رااااحتتتممم، منو بردار.

پس به حرفش گوش داد، دستش رو به کنار کمد تکیه داد و لباس رو از روی رگال برداشت.

فاصله بین کمد و تخت رو با یک قدم بلند طی کرد و خودش رو روی تخت ولو کرد، بدون پوشیدن سوتین و پنتی، پیراهن سفید مردونه ای که براش آورسایز بود رو به تن کرد و دکمه هاش رو بست.

هرچقدر فکر میکرد، به نتیجه ای نمی‌رسید که چرا تمام کمدش پر از کراپ تاپه، در صورتی که مطمئن بود همیشه تیشرت لانگ، هودی و شلوار یا دامن بلند میپوشید، شاید اینم جزو مواردی بود که از وقتی با تهیونگ ازدواج کرده بود توی شخصیتش تغییر کرده بود، شونه ای بالا انداخت.
اما نمیدونست که کل اون کمد به سلیقه تهیونگ براش چیده شده بود و چند دست لباسی که خودش با چمدون آورده بود توی ماشین لباسشویی قرار داشت.

از جا بلند شد، احساس میکرد نیاز به عصا داره که نیوفته اما بدلیل ضعف در اعصاب حرکتی، حتی نمیتونست درست و حسابی از عصا استفاده کنه، با این حال برای حموم کردن به تهیونگ اجازه نداد که کمکش کنه، دوست نداشت که شخصیتش ضعیف و وابسته بار بیاد.
دوست نداشت به تهیونگ تکیه کنه که یه بار دیگه توی شرایط سخت تنهاش بذاره، که یکبار دیگه با رفتنش به روح و روانش آسیب برسونه، نمیدونست چطور شده که دوباره بهش اعتماد کرده و این بار حتی ازدواج کردن، اما هر چی بود، باید فاصله رو باهاش رعایت میکرد.

گرسنه اش بود، از دیوار ها کمک گرفت و حد‌الامکان خودش رو به دیوار میکشوند، بوی غذا بدجور توی خونه پیچیده بود، ظاهر خونه تهیونگ طوری مدرن چیده شده بود و همیشه بوی تمیزی میداد که فکر میکردی هیچ وقت توی این خونه کسی آشپزی نکرده.

عادت نداشت که توی خونه بشینه، حتی روز های تعطیل رو به بیرون رفتن یا خوندن کتاب، توی کتابخونه میگذروند، اما حالا مجبور شده بود خونه بمونه، اونم کنار شوهرش، کیم تهیونگ.

درحالیکه مشغول اضافه کردن قارچ های سرخ شده به داخل قابلمه بود، صدای پای دختر رو شنید، ماهیتابه رو روی گاز گذاشت و به سرعت به سمت جونگمین رفت، زیر زانوش رو گرفت و بغلش کرد، مسیر آشپزخونه تا پذیرایی رو به سرعت طی کرد و دختر رو روی صندلی های آشپزخونه گذاشت:
چند بار بهت گفتم که تنهایی راه نرو؟ هوم؟ چرا حرف گوش نمیدی؟

جونگمین بی اعتنا به حرف های تهیونگ، سرتاپاش رو آنالیز کرد، اون پیشبند آبی با راه راهی های سفید، زیادی به تهیونگ میومد، انگار که برای آشپز شدن آفریده شده بود، جونگمین احساس کرد بار دیگه عاشق کیم تهیونگ شده، چنان محوش شده بود که باوجود باز و بسته شدن دهانش، صدایی نمیشنید، چطور تابحال اینطوری ترکیب اجزای چهره تهیونگ رو بررسی نکرده؟
چطور عاشق خال زیر چشمش نشده؟
با تکون خوردن دست مزاحم مرد، به خودش اومد:
جونگمین! با توام!

جونگمین خیره نگاه کردن رو متوقف کرد، لبخندش رو قورت داد و سعی کرد سرخی گونه هاش رو کنترل کنه اما چندان موفق نبود:
ج..جانم؟

تهیونگ آهی کشید:
میگم که خودت پا نشو از اتاق تا اینجا رو تنها بیا، سر راه کلی وسیله شکستنی هست، ممکنه بخوری بهشون و آسیب ببینی، هرکاری بود بگو به خودم تا برات انجام بدم.

و انگار که تازه متوجه پوشش جونگمین شده باشه، چشمان آنالیزگرش رو به سرتاپای دختر کشید، سوتی از استایل دختر از بین لباش بیرون اومد، کوتاهی پیرهنش سخاوتمندانه رون های سفید و کم حجم پای دختر رو به نمایش میذاشت، سه دکمه اول پیراهن که بسته نشده بود هم ویوی خوبی از ترقوه و سینه دختر به تهیونگ میداد، اما امان از اون آستین های بلند، آستین های بلندی که دکمه اش بسته نشده بود و تا روی انگشتان دختر رو پوشونده بود.

جونگمین که احساس خوبی از سوت کشیدن تهیونگ نگرفته بود و دلش نمیخواست امشب برای بار دوم دوش بگیره، شروع کرد به سوال کردن و حواس تهیونگ رو پرت کردن:
چی داری میپزی جناب؟

تهیونگ متعجب پرسید:
جناب؟ بنظرت رسمی نیست؟

دختر شونه ای بالا داد:
رسمی؟ قشنگه،جناب بهت میاد، جناب سرآشپز.

تهیونگ مفتخرانه تک خندی زد:
معلومه که بهم میاد، برای جونگی سوپ پختم.

جونگمین متعجب ابرویی بالا داد:
جونگی؟ از این مخفف خوشم نیومد.

تهیونگ مشغول هم زدن قابلمه سوپش شد:
بنظرم این جونگمینی که اینطوری خودش رو توی لباسای من گم کرده، اسمش جونگیه، چون خیلی کوچیک تر از اسمش شده.

جونگمین لبخند زد، باید میپذیرفت؟ قطعاً نه!
جونگمین شاید در ظاهر کوچولو بود اما مطلقاً زیر بار حرف هیچ کس نمیرفت:
نچ...ته..حاضرم خانم سا صدام کنی اما جونگی؟ اصلاً ! تو بگو یک درصد.

تهیونگ دو تا کاسه از توی آبچکان برداشت، مشغول ریختن مایع توی قابلمه به کاسه شد، اهمیتی به نظر جونگی نداد، هر چی که خودش دلش میخواست صداش میکرد.
کاسه ها رو روی میز گذاشت، نمک، فلفل، پارچ و لیوان آب هم به میز منتقل کرد و روی صندلی، روبروی دختر نشست.

جونگمین احساس کرد سکوت سنگینی ایجاد کرده و تهیونگ رو ناراحت کرده:
تههه...ناراحت شدی؟

تهیونگ قاشقش رو توی ظرف فرو کرد:
برای چی ناراحت باشم جونگی؟

دختر آهی کشید:
حوصله ناز کشیدن رو ندارم.

تهیونگ تک خندی زد، دست دراز کرد که موهای دختر رو نوازش کنه اما با حوله مواجه شد، نگاهش به زخم روی پیشونی دختر افتاد:
بد جوری سرت آسیب دیده.

جونگمین لب گزید، نگاهش به کاسه سوپ بود اما ذهنش جایی فراتر از کاسه سوپ، پرواز میکرد، دکتر گفته بود که نباید پانسمان زخمش رو باز کنه اما جونگمین همین حالا زخمش رو باز گذاشته بود.

تهیونگ چونه دختر رو گرفت و بالا آورد:
جونگییی...می‌برمت دوباره پانسمانش کنن، نگران نباش.

دختر سر تکون داد، اولین قاشق از سوپ شیر و قارچ رو توی دهانش گذاشت که با طعم لذیذش، هومی کشید:
واقعاً جای تقدیر و تشکر داره جناب سرآشپز.

تهیونگ شونه ای بالا انداخت:
ما اینیم دیگه، کاریش نمیشه کرد.
و دختر رو به خنده انداخت.

The Start-up Where stories live. Discover now