Part 23

59 11 8
                                        

هه جین وارد کافه شد، با دیدن پارک سوجون، پارتنرش، با لبخند به سمتش رفت و در آغوشش حلش کرد:
دلم برات تنگ شده بود.
سوجون دختر رو توی آغوشش فشرد:
نبینم ناراحت باشی و بهم نگی.
دختر هومی کشید، با حسودی گفت:
حیف تو نیست که کنار جونگمین کار کنی؟
سوجون هم از حرصش ناراحتیش رو نشون داد:
حیف تو نیست که با اکس جونگمین ازدواج کنی؟ جونگمین هنوزم تهیونگ رو دوست داره.
هه جین از آغوش مرد بیرون اومد، سوجون براش صندلی رو بیرون کشید، و بعد روبروی دختر نشست:
خب چیشده تعریف کن.

هه جین سری تکون داد:
دیشب، تهیونگ خیلی عصبانی بود، هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم تهیونگ چنین آدمی باشه و دست بزن داشته باشه.
سوجون اخم هاش توی هم رفت:
چطور جرأت کرده بهت دست بزنه؟!
هه جین آستینش رو بالا داد و جای رد شلاق رو نشونش داد:
تمام بدنم رو رد گذاشته، اگه برم به پدرم بگم، اونم کاری از دستش برنمیاد، فقط ازم میخواد که سکوت کنم و این ازدواج رو بپذیرم، سوجون، جدن نمی‌دونم چیکار باید بکنم، چاره ای داری؟

سوجون سری به دو طرف تکون داد:
راهی به ذهنم نمیرسه، فکر میکنم خودت به تنهایی بتونی جلوی این ازدواج رو بگیری تو دختر توانمندی هستی، اگه با پدرت مخالفت کنی قطعاً منم حمایتت میکنم، نظرت چیه؟

دختر سر پایین انداخت، نمیدونست که چه جوابی باید بده، احساس میکرد که قدرتی در مقابل پدرش نداره و کاری از دستش ساخته نیس، حتی با وجود سوجون، به پسر مقابلش اعتماد زیادی نداشت، سوجون و جونگمین هر روز هفته توی محیط کار باهم تعامل داشتن و ممکن بود که سوجون نقشه ای براش داشته باشه، پس حقیقت رو به زبون آورد:

نمی‌دونم، من جرأت مخالفت کردن با پدرم رو ندارم.

سوجون نگاهش رو به جایی گوشه سقف کافه، دوخت زبونش رو با حرص گوشه لپش فشار داد، پرسید:
اومدی بهم بگی که رابطه مون رو تموم کنیم؟

دختر نگاه شرمگینش رو به سوجون داد، آب دهانش رو قورت داد و مردد گفت:
سوجونا... من...یعنی...نمیشه رابطمون رو ادامه بدیم؟

سوجون ابروهای مردانه اش رو در هم کشید:منظورت چیه؟

دختر لب هاش رو توی دهانش کشید، از چیزی که میخواست بگه مطمئن نبود، نگاهش رو بین اِلِمان های مختلف درون کافه چرخوند، از جا بلند شد و به سمت جایی که سفارش ها رو میگرفتند رفت و سوجون رو تنها گذاشت.
سفارش دادن بهانه بود، فق. ججط میخواست از سوجون فرار کنه، نه تنها سوجون، بلکه تهیونگ، پدرش، ازدواج اجباریش و از همه بیشتر، از زندگیش میخواست فرار کنه، زندگی ای که مال خودش نبود، زندگی ای که زندگیش نکرده بود و صرفاً الزام به زنده بودنش داشت.

The Start-up Where stories live. Discover now