Part 32

54 7 17
                                    

تهیونگ درحالیکه به سمت خونه خودش رانندگی میکرد، بار دیگه پرسید:
نگفتی، خونه من یا خونه مشترک ؟

دختر متفکرانه هومی کشید، دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
ته...فکر میکنم خونه خودت خوبه، یا اگه نخوای خاطره ای از من توی خونه ات ثبت بشه، پس خونه مشترک بگیریم.

یک چشمش به مسیر و چشم دیگه اش به صفحه گوشیش بود، سعی داشت که پیام هاش رو به کوتاه ترین شکل ممکن جواب بده، جونگمین از این رفتار تهیونگ متنفر بود، وقتی تهیونگ کنارش بود، باید گوشیش رو خاموش میکرد و تمام توجهش جونگمین میشد.

تایپ کرد:
"عزیزم برو خونه استراحت کن، فکرت رو مشغول نکن فردا باهات تماس میگیرم و بهت توضیح میدم"

و بعد گوشیش رو قفل کرد و توی کنسول شارژ گذاشت، از جونگمین عذر خواهی کرد:
ببخشید عزیزم، واجب بود که مسیجش رو جواب بدم، ممنون از درکت.

جونگمین هومی کشید، پا روی پا انداخت:
متوجهم.

وارد پارکینگ شد، ماشینش رو پارک کرد، پیاده شد و درب سمت دختر رو باز کرد:
خانم پیاده نمیشه؟

دختر پوفی کشید، دست تهیونگ رو گرفت و از ماشین پا به بیرون گذاشت، تهیونگ که میدونست بدخلقی های دختر بخاطر یک دقیقه توجه نکردن بهشه، سعی کرد نخنده و به جاش از دلش دربیاره:
خانومی هنوز ناراحته؟

دختر نه ای گفت، زودتر از تهیونگ به سمت آسانسور راه افتاد، دکمه اش رو زد و منتظر موند.
تهیونگ دستش رو دور کمر دختر حلقه کرد، با باز شدن درب آسانسور خالی، هل کوچیکی به کمر دختر وارد کرد و باهم قدم برداشتند و پا به اتاقک آسانسور گذاشتند، تهیونگ همزمان دوتا از دکمه های آسانسور رو فشرد، اولی طبقه دهم، و دومی باز نشدنش تا رسیدن به مقصد.
جونگمین با دیدن حرکت تهیونگ، چشماش گرد شد، چیز خوبی به ذهنش نمیرسید، اما تلاش کرد که خودش رو از این موضوع ناآگاه نشون بده و موضع قهرش رو ادامه بده، گوشیش رو از توی کیفش بیرون کشید، گالریش رو باز کرد و خودش رو مشغول اسلاید زدن عکساش کرد، که صدای آروم نجواگونه کنار گوشش، از جا پروندش:
عزیزم...
و متوجه تهیونگ شد، تهیونگ گوشی رو از بین دستای دختر بیرون کشید و توی جیبش گذاشت:
این پیش من میمونه.

جونگمین کلافه چشم چرخوند، نگاهش رو به آینه سمت چپش داد، در ستایش زیبایی چهره اش بود که چونه اش بین انگشت اشاره و شصت مرد گیر افتاد و جهت سرش به نفع تهیونگ به روبرو تغییر کرد، رد چشمان خمار مرد رو گرفت و به لبان خودش رسید، بند بند دلش فرو ریخت، از حرکاتش چیزی جز خواستن نمیتونست برداشت کنه، احساس خوبی نداشت، حسی در درونش بهش دستور میداد که فرار کنه، نمیدونست چه چیزی مانعش داره میشه، این خودش بود که چند دقیقه پیش تهیونگ رو به شدید ترین حالت ممکن بوسیده بود و خواستنش رو به بی صدا ترین حالت ممکن فریاد زده بود، اما شهودش میگفت یک چیزی این بین غلطه، اما نمیدونست چرا.
قصد کرد که اون اتصال چشمی رو بشکنه، پس یکی از پاهاش رو به سمت راست برد، تهیونگ که میدونست سوژه در حال فراره، دست مخالفش رو کنار شونه دختر، به بدنه آسانسور تکیه داد و راه فرار از راست رو بست، به تبع، راه فرار از چپ رو هم مسدود کرد، پرسید:

The Start-up Where stories live. Discover now