Part 11

76 6 0
                                        

ادامه فلش بک

وارد بیمارستان شد، اون تایم از شب حق ملاقات نداشت، اما از پرستار خواهش کرد که بیرون درب اتاق ICU بایسته و درد و دل کنه:
چرا تنهام گذاشتی؟ هوم؟
خوابیدن دیگه کافی نیست؟
وقتی تو تنهام گذاشتی دیگه چه انتظاری از پارتنرم باید
داشته باشم؟
هق هق کنان ادامه داد:
خیلی بی رحمی، پاشو، پاشو بغلم کن بابا.
پاشو، اونطوری رو تخت نخواب، بلند شو حقت رو بگیر، حقمون رو پس بگیر، نذار اینطوری قصه ات تموم بشه.

سعی کرد لبخند بزنه:
بلند شو و ببین که دخترت از دانشگاه ملی سئول فارغ‌التحصیل شد.
گریه هاش شدید تر از قبل شد:
پسری که...پسری که بهت معرفیش کردم، رفت، اونم مثل تو بی وفایی کرد و تنهام گذاشت، زودتر بیا پیشم، تنهام.

و به خودش حق داد که بابت مسائل زندگیش اشک بریزه تا کمی آروم تر بشه.
ادامه داد:

من، منم میخوام مثل خودت یه بیزنس وومن بشم بابا، دوست دارم مثل تو باشم، میخوام بهم افتخار کنی، دلم برات تنگ شده، پس کی میخوای بیدار بشی؟ هوم؟
پاشو و حقت رو بگیر، چیزی که مال خودته رو پس بگیر.
بخاطر من، برگرد، لطفاً.
پاهاش سست شد، و ربروی درب شیشه ای ICU روی زمین سرخورد، به درب تکیه داد، آهی کشید، با لرزیدن گوشیش توی جیبش، اون رو از جیبش بیرون کشید و تماس رو جواب داد:
بله؟
صدای مادرش توی گوشش پیچید:
معلوم هست این وقت شب کجایی؟
دختر مغموم جواب داد:
بیمارستان، کنار بابا.
مادرش با شنیدن جواب دختر شروع کرد به سرزنش کردنش :

دختره ی خیره سر، پاشو بیا خونه، بابات دیگه زنده نمیشه، همین که تا حالا نمرده جای شکر داره، بیخودی وقتت رو پشت در ICU هدر نده، اگه میخواست به هوش بیاد پارسال بهوش میومد نه الان که ازش فقط پوست و استخون مونده.

دختر با عصبانیت و ناراحتی گوشی رو قطع کرد.
لشکر سیاه پوش تنهایی بهش حمله ور شد، در وجودش رخنه کرد و با زندگیش عجین شد، دو دستش رو کنار هم گذاشت و انگشتانش رو بهم گره زد، شروع کرد به دعا کردن:

"میدونم که همیشه یکی هست که صدام رو میشنوه و زندگیم رو زیر نظر داره، میدونم که تو همیشه حمایتم میکنی حتی وقتی که صدات نمیکنم، کمکم کن، کمکم کن تا قوی باشم و قوی بمونم، من میخوام حق پدرم رو پس بگیرم."

پایان فلش بک
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
تهیونگ شروع کرد به عذر خواهی کردن:
من..من واقعاً متاسفم، من خیلی عذر میخوام اما من هم مجبور بودم، از قصد ترکت نکردم.
دختر جرعه دیگه ای از آبجوی دستش نوشید:
خب؟ دلیلت چی بود؟ حداقل بهم اینو بگو از کنجکاوی مردم.
تهیونگ اخم کمرنگی کرد:
اگه میتونستم بگم همون موقع میگف..
دختر با شنیدن این حرف تهیونگ، عصبانی تر از هر زمان دیگه ای، از روی کاناپه بلند شد:
تهیونگ من دیگه هیچ حرفی باهات ندارم.
تهیونگ متقابلاً ایستاد و مچ دختر رو بین انگشتانش زندانی کرد:
صبر کن، نمیتونم دلیلم رو بگم اما میتونم راضیت کنم.
دختر محکم مچش رو از بین دست تهیونگ بیرون کشید:
ته! به خودت نگاه کردی تا حالا؟
تهیونگ سرش رو کمی کج کرد :
متوجه نشدم.
دختر ادامه داد:
من دو تا کمپانی دارم که هر سال بالای صد میلیارد بهم سود میده، من مدیر و رئیس دو تا از بهترین کمپانی های کره ام، و تو چی؟
یه برنامه نویس ساده ای، که من هر سال دارم حقوق بیست تا برنامه نویس رو پاس میکنم، من و تو مناسب هم نیستیم، من با پسر رئیس کیم تو رابطه ام.

تهیونگ پوکر فیس به حرفای دختر گوش میداد که با شنیدن اخرین جمله اش، ابروهاش بالا پرید:
صبر کن ببینم، رئیس کیم؟ شرکت کد؟
دختر سری تکون داد و کم مونده بود تهیونگ بزنه زیر خنده:
من تو اون شرکت کار میکنم، ولی فکر نمیکنم پسرش با کسی تو رابطه باشه، اهل رابطه نیست.
دختر شونه ای بالا انداخت:
هر طور که خودت دوست داری فکر کن، من پارتنر دارم. بای، دیگه مزاحمم نشو.
و به سمت درب ویلا حرکت کرد.

تهیونگ ناباورانه خندید:
اونم برات اینطوری کادو میگیره؟ اینقدر دوستت داره؟
دختر برگشت و حواب داد:
خیلی بیشتر از چیزایی که تو برام تهیه کردی، اون برام آرامش و حمایت رو فراهم کرده، چیزی که تو نتونستی برام داشته باشی.
تهیونگ شونه ای بالا داد:
پشیمون میشی.
دختر پوزخندی زد:
چرا باید تو رو به پسر رئیس کیم ترجیح بدم، اون حداقل بیست لول از تو بالاتره، مطمئن باش هیچ وقت نمیتونی بهش برسی، تو حتی در حد منم نیستی.
(به جدم نیستی در حدم 😂)

تهیونگ دختر رو تهدید کرد:
اگه پات رو از در این ویلا بذاری بیرون دیگه نمیتونی بهم برگردی، برای همیشه فراموشت میکنم، به مادرم قسم میخورم.
دختر تک خندی زد:
چه بهتر، فراموشم کن و هیچ وقت مزاحمم نشو.
و از در ویلا بیرون زد، اجازه داد اشک سمجش خودش رو نشون بده، با خودش تکرار کرد:
"قوی باش، باید از زندگیت بره بیرون."
نموند، نموند که برای بار دوم اشک های تهیونگ رو ببینه، اجازه داد که قلبشون برای بار دوم بشکنه، که دیگه نتونن تیکه های باقی مونده رو بهم بچسبونند و بهم برگردن.

دختر به سمت سئول تاکسی گرفت، به اشک هاش اجازه داد که حضور پیدا کنن و درد خاطراتِ دوباره زنده شده اش رو شستشو بدن.
تهیونگ از توی کابینت های ویلاش، بطری هنسی رو بیرون کشید، به سمت یکی از اتاق ها رفت و لبه تخت نشست، بطری رو باز کرد و سر کشید، طعم تلخ هنسی به وجودش رخنه کرد، الکل در خونش جوشید، عصبانیت و خشمش اونقدری زیاد بود که مشت محکمی درون دیوار کوبید، له شدن استخون های انگشتانش رو حس کرد.
دوباره به بطری هنسی چنگ زد ، دست میون موهای حالت دارش برد و آشفته اش کرد.
این وضعیت در شأن کیم تهیونگ نبود اما به خودش اجازه داد که در این وضعیت باشه و ببینه که چطور دختر مورد علاقه اش رو از دست میده، چقدر راحت اون دختر رو از دست داد.

The Start-up Where stories live. Discover now