از اتاق کارش خارج شد، رو به جیسو کرد:
برام لاته بیار.
جیسو تعظیم نصفه نیمه ای بجا آورد، وارد آسانسور شد، جونگمین نگاهی به میز کار جیسو انداخت، پشت میزش نشست، میدونست که توی سیستم نمیتونه چیزی پیدا کنه، پس نگاهی به دفترچه روی میزش انداخت:
"یادداشت های روزانه کیم جیسو"
دفترچه رو بی معطلی برداشت، جاش رو با دفتر های دیگه پر کرد، وارد اتاقش شد و دفترچه رو توی کیفش گذاشت.
تماس دیگه ای با جیسو گرفت:
کیک براونی هم برام بیار.برای خودش تایم خرید، شروع کرد به ورق زدن دفترچه:
"امروز برای شرکت این خرید ها رو انجام دادم :
-کیک
-دفتر مخصوص برای مدیر پارک
و ...
صفحه بعدی و صفحه بعدی و بعدی، اما هیچ چیز خاصی دست گیرش نشد، شاید باید گوشیش رو هک میکرد؟
کار غیر انسانی ای بود، اما مگه خود جیسو همین کار رو با خودش نکرده بود؟
شونه ای بالا انداخت، دفترچه رو سرجاش گذاشت و میز رو به حالت قبلی برگردوند، به اتاقش برگشت، دوست نداشت که کسی از این کارش بویی ببره، هر چند که توی اون طبقه کسی جز خودش و جیسو فعالیت نمیکرد.
شاید وقتش شده بود که یه جاسوس حرفه ای، یکی درست مثل جیسو استخدام کنه؟ دقیقاً زمانش فرا رسیده بود.
معطل نکرد، با مین یونگی تماس گرفت.********************************************************************
نفس نفس زنان جعبه پر از کتاب، دفتر و لپ تاپش رو روی زمین گذاشت، دست به کمرش زد، دوباره خم شد و جعبه رو تا اتاق کار تهیونگ حمل کرد، جعبه رو روی میز کار رها کرد، لباس هاش رو با لباس راحتی تعویض کرد، دوباره به اتاق کار برگشت، وسایل رو از توی جعبه بیرون کشید، لپ تاپش رو کنار لپ تاپ تهیونگ به شارژ زد.
کتاب هاش رو دونه دونه کنار کتاب های تهیونگ چید، دستمالی از توی آشپزخونه برداشت و باهاش کتاب ها رو گرد گیری کرد، در همین حین دفتر نسبتا بزرگی توجهش رو جلب کرد، دستش به سمت کتاب رفت که با خودش گفت:
"این کار غیراخلاقیه جونگمین"
آب دهانش رو فروفرستاد، سعی کرد کنجکاویش رو کنترل کنه اما در نهایت با یک بهانه بهتر کنجکاویش رو ارضا کرد:
"من و تهیونگ کل زندگی هم رو میدونیم، دیگه از دیدن نواحی خصوصی بدن که شخصی تر نیست؟"دفتر رو برداشت، همونجا روی صندلی چرخدار نشست و مشغول خوندن شد:
"دوست خوب خودم"
جونگمین سعی کرد به عنوان اون دفتر نخنده، یعنی تنها دوست تهیونگ اون دفتر بود؟
"تاریخ 2019.1.1"
"دیروز بخاطر حرف پدر، با جونگمین کات کردم، دوست داشتم بمیرم اما ازش جدا نشم، دوست خوبم، میدونی اون دختر بعد از مادرم تنها کسی بود که توی این دنیا دوستش داشتم، فکر میکردم جیمین همیشه دوستم داره اما به وقتش متوجه شدم که اونم فقط به دنبال منافع خودش و مادرشه.
فکر میکردم روز فارغ التحصیلیم قراره کلی خوشحالی کنم اما غمگین ترین روز در طول تمام ترم های تحصیلیم بود، دوست دارم که بیشتر بنویسم اما پروازم داره دیر میشه، خدافظ دوست خوبم، بعد از رسیدن باهات دوباره صحبت میکنم، ممنون از اینکه همیشه حرفام رو میشنوی."جونگمین سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و احساساتی نشه، میخواست دفتر رو ببنده که دفتر دیگه ای که کنار لپ تاپ تهیونگ بود نظرش رو جلب کرد، آب دهانش رو قورت داد، دفتر رو به سمت خودش کشید:
"دوست خوب خودم"
"2024.9.23"
"دیشب بعد از اینکه از خونه جیسو برگشتم، دوتا پیتزا گرفتم؛ دوست ندارم جونگمین برام آشپزی کنه، جونگمین ملکه منه، میخوام که همیشه براش بهترین باشم، نمیخوام هیچوقت سختی بکشه."جونگمین سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه، نباید اون دفتر رو میخوند، جیسو؟ جیسووو؟؟؟؟؟؟؟
چرا تهیونگ باید از "خونه"، خونه ی ، خونه ی جیسوووووو! برمیگشت؟
دوست نداشت منفی فکر کنه، با کنجکاوی به خوندن دفتر ادامه داد:
"دیشب بدجور نگران بودم، نگران اینکه این رابطه اینبار هم به دست من تموم بشه، اینکه بخاطر خیانت کردن بهش با جیسو از دستش بدم، من فقط بخاطر نقشه ام مجبورم که جیسو رو از جونگمین مخفی نگه دارم، جیسو حتی اسباب بازیم هم نیست، چه برسه به دوست دخترم.
دیشب و پریشب بدجور جونگمین دلم رو دزدیده بود، طوری بفاکش دادم که گرگ های روی تپه هم صدای ناله هاش رو میشنیدن."جونگمین لپ هاش سرخ شد، دفتر رو بست و سرجاش گذاشت، دفتر دیگه تهیونگ رو هم به توی قفسه منتقل کرد.
باید چیکار میکرد؟ دونستن این قضیه رو مخفی میکرد و طوری بازی میکرد انگار که هیچ خبری از کارهای تهیونگ نداره یا باید باهاش کات میکرد و دیگه هم آدم حسابش نمیکرد؟
یا باید منتظر میموند تا وقتی که تهیونگ خودش بهش اعتراف کنه و اون موقع تنبیهش کنه؟
با جیسو باید چیکار میکرد؟ هنوزم کنار خودش نگهش میداشت یا اخراجش میکرد؟ یا شایدم با کشتنش کار رو یکسره میکرد؟تهیونگ رو چی؟ تهیونگ رو...
با صدای باز شدن درب خونه، لب گزید، حتی تایم کافی برای تصمیم گیری در مورد تهیونگ رو نداشت، شاید فقط باید نقش بی خبر ها رو بازی میکرد؟
تهیونگ بلند سلام کرد، جونگمین اونقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد، تهیونگ وارد اتاق کار شد، با دیدن جونگمین کنار دفترچه یادداشت روزانه اش، روح از جسمش پرواز کرد، چطور میتونست انقدر بی احتیاطی کنه و اون دفتر رو درست روی میز بذارع؟!سعی کرد عادی رفتار کنه:
خوبی؟ روزت چطور بود؟جونگمین از پشت میز بلند شد، جلو رفت و تن مرد رو به آغوشش دعوت کرد، تهیونگ نفس آسوده ای کشید:
اون جعبه خالی چی میگه؟جونگمین از تهیونگ جدا شد، اشاره ای به کتاب ها زد:
کتاب ها و وسایلم رو آوردم و چیدم.تهیونگ سر تکون داد:
خیلی هم خوب، فقط یه خواهشی میتونم ازت داشته باشم؟جونگمین لبخندی زد، دستان مرد رو میون دستان خودش کشید:
تو جون بخواه.تهیونگ بوسه ای به روی گونه دختر کاشت:
یادداشت های دفتر هام یکم شخصیه، لطفاً نخونش.جونگمین دست انگشت اشاره اش رو روی لب مرد گذاشت:
نیازی نیست چنین چیز ساده ای رو بهم بگی، من خودم به حریم شخصی ات احترام میگذارم عزیزم.
تهیونگ لبخندی زد:
خوشحالم از اینکه انقدر باشعور و با شخصیتی، مرسی ازت عزیزم.
و بوسه ای به لب های دختر نشوند:
گفتی دوست داری با هم آشپزی کنیم، چی بپزیم امشب؟

YOU ARE READING
The Start-up
Fanfiction✒️Genre: [boyXgirl] [business] [slice of life] [happy end] ✍️ Writer : Teddima + بیزنس خودمون؟ مسخره اس! تو دختر خیال بافی بیش نیستی، از رویا بیا بیرون جونگمین! بیزنس کار هر کسی نیست، فکر نکن که همین الان بازار منتظره که تو بیزنس ران کنی و بهت خو...